می ترسیدیم، ولی باید این کار را می کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش ، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم «یالا دیگه . راه بیفت.» موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد.خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم ، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین
😱😂، بلند شد دوید طرف ما
🏃🏻♂. ماهم فرار کردیم.
😥😂خاطراتی از شهید حاج حسین خرازی
#شهدا#خاطرات_طنز_جبهه•
@ToBe94 •