گودوک : هنوز نگفتی چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟! یونگیوم : بین تمام زنایی که میشناسم از تو بیشتر از همه خوشم میاد تو همه ایدهالهای منو داری، هرکاری که میخوام بکنم همش از خودم میپرسم نظر تو راجبش چیه؟ اگه قرار باشه با یهنفر دیگه ازدواج کنی دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم و نمیتونم اینو تحمل کنم..
گودوک : من بهت گفته بودم عاشق یکی دیگم ! یونگیوم : ولی گفتی قبول نکردی باهاش بری و پشیمون نیستی که راهتون از هم جدا شده و تازه موقعیتش به عنوان قصهگو باهات خیلی متفاوته و نمیتونی باهاش ازدواج کنی، میگی اون دقیقا شبیه منه و اگه این کمکی میکنه میتونی فکر کنی من اونم :)
سونگهی : حتی اگه راهمون از هم جدا شد این سنگهارو کنار هم نگهدار که تنها نباشن.. اگه یه روز بهم فکر کردی میتونی به اونا نگاه کنی؟ اینجوری من ممکنه یکم کمتر احساس تنهایی کنم.
سونگهی : گفتی اون چیزی بود که میخواستی به عنوان گودوک به یادش بیاری ولی الان حتی میخوای منو حذف کنی. گودوک : تو هم باید فراموشم کنی، زندگیای که توش یه اشرافزادهام نمیشه به عنوان گودوک زندگیش کنم . سونگهی : الان دیگه کاملا خودواقعیتی .