🌇قابهایی از سفر ده روزه به افغانستان
🫧قاب اول: قدم زدن در دشت برچی
🔸شهر کابل هم مانند خود افغانستان-که هیچگاه یکپارچه نشد- میان اقوامش تکه تکه و تبدیل به سه قسمت شده است. شرق کابل عمدتاً پشتون نشین، شمال کابل تا اندازهای تاجیک نشین و منطقه پرتراکم غرب کابل(دشت برچی) مأمن قریب به دو میلیون شیعه و هزاره افغانستانی شده است.
🔸اگر تاریخ بیست سال اخیر افغانستان را بدانی و از حد فاصل پل سوخته وارد خیابان شهید مزاری بشوی و قدم زدن در دشت برچی را آغاز کنی، از همان ابتدا دهانت مزه خون میگیرد.
🔸تنفس در زمستانهای کابل و خصوصاً مناطق فقیر نشین، یعنی استشمام محض دود زغال سنگ. اما دشت برچی، چیزی بیشتر از زغال سنگ هم دارد: «بوی خون بیگناهان»
فقط در مساجدش؟ نه! فقط حسینیه ها؟ نه! یعنی فروشگاهها هم؟ بله! نکند بیمارستان ها هم؟ باز هم بله! و در آخر، مدارس کودکان معصوم هم؟ متأسفانه بله...
🔸من از کلید واژه «شیعیان مظلوم» خوشم نمیآید. افرادی که این عبارت را مرتبا به کار میبرند عمدتاً هویتگرایانی هستند که منظورشان این است که سایر مسلمانان اولویت من نیستند. تنها «شیعه» برای من مهم است. اما دشت برچی و افغانستان، تنها جایی است که این کلیدواژه برایم معنا دارد. جایی که کسی نمیتواند، ستم سیستماتیک دویستساله علیه این قوم فرودست را انکار کند. شما اگر آتئیست حق طلبی هم باشید، باید به شیعیان افغانستان توجه ویژه کنید.
🔸راه رفتن را شروع میکنم. سمت چپ خیابان مصلای شهید مزاری است.همان که داعش در سه اسفند پیاپی از سال ۹۶ تا ۹۸ در آنجا عملیات انتحاری انجام داد.
🔸کمی جلوتر میرویم. شفاخانه صدبستر است. همانجا که اردیبهشت ۹۹ در قسمت زنان و زایمان عملیات انتحاری شد و ۱۶ مادر و نوزاد جان باختند. کمی جلوتر «برچی سیتیسنتر» است. روبروی این مرکز خرید هم دی ماه گذشته انفجار شد.
🔸 مدارس را که دیگر نگویم برایتان. هم زمان که تابلوها را میخوانم، یاد اخبار می افتم. موسسه فرهنگی تبیان: افنجار سال ۹۶. اینجا که انفجار شد، ترم اول دانشگاه بودم و اولین بار بود که برای افغانستان عزادار شدم. آن روز ها، هرگز باورم نمیشد که اولین سفر خارجی زندگی ام به افغانستان باشد...
یاد این خاطره میافتم و قلبم گرم میشود که:«پس دعاهای لحظات تنهایی، اثر دارند...»
🔸جلوتر میرویم. آموزشگاه کاج در کوچه نقاش: انفجار در ۸ مهر ۱۴۰۱. آموزشگاه کوثر دانش هم همینطور و در آخر خیابان دشت برچی، در یکی از فقیر ترین نقطهها: مدرسه دولتی دخترانه سید الشهدا. همانجایی که اردیبهشت ۱۴۰۰، ۹۰ دختر هزاره پرپر شدند. یادم است که صبح عملیات در تهران، مشکی پوشیدم و حس کردم که این تنها کاری است که از دستم ساخته است. حالا که اینجا آمده ام، احساس میکنم خدا به آن قدم های کوچک، برکت میدهد که بزرگ تر بشوند...
🔸آمده ام اینجا که به کیفیت مکاتب فکر کنم. اما مگر در افغانستان فکر کردن به مدرسه فقط فکر کردن به طرح درس و کتاب و دفتر است؟
🔸رفته ام بازدید یکی از مکاتب نمونه کابل که مدیرش فرد نخبهای است و دستی هم در برنامه نویسی دارد.
🔸دیگر عادت کرده ام که درب همه مدارس راهروهایی برای بازرسی بدنی به همراه یک نگهبان مسلح داشته باشند.
🔸اما این مکتب حتی تابلو نیز نداشت و دروازه ورودی اش یک در فلزی بزرگ آهنی بدون هیچ طرح و نقشی بود. میدانستم که مشکل مالی ندارند.
علت را میپرسم. میگویند: اگر تابلو بذاریم خانواده ها نگران میشوند که مدرسه توی چشم میافتد و هدف حمله قرار میگیرد.والدین به ما میگویند که مکتب شما نیاز به معرفی ندارد. پس لطفاً تابلو نزنید.
🔸 از مدیر میپرسم برای هوشمند سازی مدرسه چه کار نوآورانه ای کردی؟
با هیجان میگوید: یک اپلیکیشن طراحی کردهایم که صبحها که دانشآموزان میآیند مدرسه کارت بزنند داخل نگهبانی و برای والدینشان پیامک ارسال شود.
اهمیت موضوع را متوجه نمیشوم و چهرهام حالت نفهمیدن به خودش میگیرد.
🔸چند ثانیه بعد خودش ادامه میدهد: «آخه میدونی. دغدغه اصلی والدین اینجا اینه که صبح که بچه رو به مدرسه روان کردند، بچه واقعاً به مدرسه رسیده یا اینکه اتفاقی براش افتاده...»
🔸به سختی میشود در طول مصاحبهها گریه نکرد.
و من فکر میکنم. به دریای رنجی که هزارههای افغانستانی در تمام این سالها کشیدند و یک هزارمش به قلب ما، ما همسایگان، ما همکیشان، ما هممذهبان از دریچه تنگ رسانه منتقل نشد و حتی با مهاجرینشان نیز حق مهمان نوازی را رعایت نکردیم. چه برسد که به منزلشان برویم و مرهمی بر زخم هایشان باشیم...
🔸راستی، چه شد که اینطور در حصار تنگ دولت-ملتها گیر افتادیم و گوشها و قلبهایمان برای کاستن از رنج پارههای تنمان، اینگونه سنگین شد؟
https://t.center/TheNarrrowGate