چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
شب از راه می رسد و مرا در بر می گیرد در کوچه های تنگ مرگ به من لبخند می زند و من می پندارم نگاهش به من چون نگاه من به زندگی ست سخت می گذرد این روزگار بازی های سخت زندگی بی نانیِ شبهای سرد و خیس تب کرده کودک تنهایی هایم پاشوره هم دیگر جواب نمی دهد بغض گلو با #گلوله می ترکد صدای خنده ای نیست توهم زندگی مرگ است ما در کمین اویم و آن دیگری در کمین ما باران می بارد تن خیس گنجشکان از بی اجاقی می لرزد شاید تا بهار ... شاید...