چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
برای من که در بندم چه اندوه آوری ای تن فراز وحشت داری فرود خنجر ای تن غم آزادگی دارم به تن دلبستگی تا کی ؟ به من بخشیده دلسنگی شکستن های پی در پی در این غوغای مردم کش در این شهر به خون خفتن خوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتن چرا تن زنده و عاشق کنار مرگ فرسودن چرا دلتنگ آزادی گرفتار قفس بودن قفس بشکن که بیزارم از آب و دانه در زندان خوشا پرواز ما حتی به باغ خشک بی باران در آوار شب و دشنه چکد از قلب من خوناب که می بینم من عاشق چه ماری خفته در محراب خوشا از بند تن رستن پی آزادی انسان نمی ترسم من از ایثار که اینک سر ، که اینک جان اگر پیرم ، اگر برنا اگر برنای دل پیرم به راه خیل جان بر کف که می میرند ، می میرم اگر سر خورده از خویشم من مغرور دشمن شاد برای فتح شهر خون تو را کم دارم ای فریاد