انتقام فراگیر

#اسماعیل_خویی
Канал
Политика
Юмор и развлечения
Новости и СМИ
Социальные сети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала انتقام فراگیر
@tashakolefaragir1Продвигать
249
подписчиков
8,26 тыс.
фото
7,08 тыс.
видео
7,17 тыс.
ссылок
چه موضوع ای زیبا تر از آن است که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم پس بیاییم برخیزیم! مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کرده‌اند خیلی زود یاد می‌گیرند...
مُدام سوگ
همیشه‌ی اندوه

سعید جان!
آیینِ مرگ‌اندیشان
چه بی‌شکوه می‌خواهد ما را
آه . . .
چه بی‌شکوه!

آیینِ مرگ‌اندیشان
می‌نالد و به خود می‌بالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.

و اینچنین است
اینچنین باید باشد،
وقتی که در قبیله‌ی گُرگانِ خون‌جنونکده‌ی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره می‌زند به سوی آن ندانمِ مرگ‌آشام
غم‌زوزه‌ی فسون شده‌ی هاریِ بُزرگ!

وز گله‌ی گُرازان
یک کهکشان ستاره‌ی شوم
بر می‌دمد:
که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل می‌افروزد
یعنی
این جنگل است باز که می‌سوزد
در آتشِ شبانه‌یِ بیماریِ بزرگ.

و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرک‌ترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوج‌های ژرف‌ترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.


ما نیز کُشته می‌دهیم،
ما نیز کُشته می‌دهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بی‌گریستن.

ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.
یعنی
پالوده از دروغ‌های فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را می‌سازیم.

ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی

این جهان را می‌سازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بسته‌ایم
در جاریِ بُزرگ.
و مرگ را که چهره‌ای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
می‌پذیریم
با آریِ بزرگ.

ما نیز می‌میریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولی‌وشانِ شنگ‌ترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرف‌بفتِ بهاران!
می‌خواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگین‌کمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمه‌ساران و
با تنبورِ آبشاران
هم‌نوا شوید
و هم‌سُرا شوید
در راستای شادیِ سرشاری
که بی‌گمان، همانا، می‌زاید از
و می‌افزاید با
این همکاری بزرگ.

می‌خواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شب‌کرداران
با ما باشید
با ما هم‌آوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش می‌رویید
که ما به هیچ‌روی خزان را دوست نمی‌داریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانه‌ی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بی‌گمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.

می‌خواهم از شما
که این‌همه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچه‌ها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما می‌رویند
در دشت‌های شادی و سرشاریِ بُزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستن‌پرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمی‌داریم!
وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و می‌گماریم،
می‌کاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.


می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.


تشکل فراگیر صدای آزادی و برابری از #گیلان

@tashakolefaragir1🔥

#زن_زيويش_أزأیي

چره نيمخيز نيشتي؟
                     ویریس از جا گیلؤن🔥

#گیلان_گورستان_پاسدارن_رژیم_جمهوری_اسلامی
انتقام فراگیر
اسماعیل خویی – یک چهره از سعید
مُدام سوگ
همیشه‌ی اندوه

سعید جان!
آیینِ مرگ‌اندیشان
چه بی‌شکوه می‌خواهد ما را
آه . . .

چه بی‌شکوه!

آیینِ مرگ‌اندیشان
می‌نالد و به خود می‌بالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.

و اینچنین است
اینچنین باید باشد،

وقتی که در قبیله‌ی گُرگانِ خون‌جنونکده‌ی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره می‌زند به سوی آن ندانمِ مرگ‌آشام
غم‌زوزه‌ی فسون شده‌ی هاریِ بُزرگ!


وز گله‌ی گُرازان
یک کهکشان ستاره‌ی شوم
بر می‌دمد:

که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل می‌افروزد

یعنی
این جنگل است باز که می‌سوزد
در آتشِ شبانه‌یِ بیماریِ بزرگ.


و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرک‌ترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوج‌های ژرف‌ترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.

ما نیز کُشته می‌دهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بی‌گریستن.

ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.

یعنی
پالوده از دروغ‌های فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را می‌سازیم.


ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی
این جهان را می‌سازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بسته‌ایم
در جاریِ بُزرگ.

و مرگ را که چهره‌ای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
می‌پذیریم
با آریِ بزرگ.


ما نیز می‌میریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولی‌وشانِ شنگ‌ترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرف‌بفتِ بهاران!
می‌خواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگین‌کمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمه‌ساران و
با تنبورِ آبشاران
هم‌نوا شوید
و هم‌سُرا شوید

در راستای شادیِ سرشاری
که بی‌گمان، همانا، می‌زاید از
و می‌افزاید با
این همکاری بزرگ.


می‌خواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شب‌کرداران
با ما باشید
با ما هم‌آوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.


می‌خواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش می‌رویید
که ما به هیچ‌روی خزان را دوست نمی‌داریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانه‌ی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بی‌گمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.


می‌خواهم از شما
که این‌همه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچه‌ها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما می‌رویند
در دشت‌های شادی و سرشاریِ بُزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستن‌پرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمی‌داریم!

وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و می‌گماریم،
می‌کاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.


می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

#اسماعیل_خویی

#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی
#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب

https://t.center/tashakolefaragir1
@tashakolefaragir1   کانال
@Azadtareen               گروه
@tashakolefaragir       گروه

مردم چرا نشستیم !؟
          ‌  منجی خود ما هستیم!!!

می کشم
           می کشم
                     هرکه برادرم کشت
یک چهره از سعید
اسماعیل خویی
#یک_چهره_از_سعید

(#برای_سعید_سلطان_‌پور)

شعر و صدای #اسماعیل_خویی

آهنگساز: #اسفندیار_منفردزاده

#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی
#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب

https://t.center/tashakolefaragir1
@tashakolefaragir1   کانال
@Azadtareen               گروه
@tashakolefaragir       گروه

مردم چرا نشستیم !؟
          ‌  منجی خود ما هستیم!!!

می کشم
           می کشم
                     هرکه برادرم کشت
غزل‌واره-اسماعیل خویی
@haft_eghlim
••• عجب پریشان‌ام! گیسوی درهمِ تو کجاست؟
روالِ گفت‌وگوی مستان را می‌مانم.
روالِ درهمِ گیسوی‌ات کو؟
به خانه خواهم آمد، می‌دانی؛
اگرچه دیر، به شب‌گیر.
به خانه خواهم آمد و پرده‌ها را خواهم کشید: و شهر نابود خواهد شد.
و از سپیده‌ی لب‌خند تا آفتاب اندام‌ات را خواهم نوشید.
و چشم‌هایم را
به کوری همه‌ی روشنان کاذب این آسمان شعبده، خواهم بست.
و هرچه جز تو، چو گیسوی‌ات، یا چون سیگارم، دود خواهد شد؛
و در نوازش چشمان‌ات، چون دودی در آسمان، از هم خواهم گسیخت، از خود خواهم رست...

شعر و صدا: #اسماعیل_خویی ۱۴۰۰-۱۳۱۷

#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی
#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب
@tashakolefaragir1
https://t.center/Azadtareen   گروه
انتقام فراگیر
اسماعیل خویی – یک چهره از سعید
#یک_چهره_از_سعید (#برای_سعید_سلطان_‌پور)
شعر و صدای #اسماعیل_خویی
آهنگساز: #اسفندیار_منفردزاده

مُدام سوگ
همیشه‌ی اندوه

سعید جان!
آیینِ مرگ‌اندیشان
چه بی‌شکوه می‌خواهد ما را
آه . . .
چه بی‌شکوه!


آیینِ مرگ‌اندیشان
می‌نالد و به خود می‌بالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.

و اینچنین است
اینچنین باید باشد،
وقتی که در قبیله‌ی گُرگانِ خون‌جنونکده‌ی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره می‌زند به سوی آن ندانمِ مرگ‌آشام
غم‌زوزه‌ی فسون شده‌ی هاریِ بُزرگ!

وز گله‌ی گُرازان
یک کهکشان ستاره‌ی شوم
بر می‌دمد:
که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل می‌افروزد
یعنی
این جنگل است باز که می‌سوزد
در آتشِ شبانه‌یِ بیماریِ بزرگ.

و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرک‌ترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوج‌های ژرف‌ترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.

ما نیز کُشته می‌دهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بی‌گریستن.

ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.

یعنی
پالوده از دروغ‌های فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را می‌سازیم.

ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی
این جهان را می‌سازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بسته‌ایم
در جاریِ بُزرگ.
و مرگ را که چهره‌ای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
می‌پذیریم
با آریِ بزرگ.

ما نیز می‌میریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولی‌وشانِ شنگ‌ترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرف‌بفتِ بهاران!
می‌خواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگین‌کمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمه‌ساران و
با تنبورِ آبشاران
هم‌نوا شوید
و هم‌سُرا شوید
در راستای شادیِ سرشاری
که بی‌گمان، همانا، می‌زاید از
و می‌افزاید با
این همکاری بزرگ.

می‌خواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شب‌کرداران
با ما باشید
با ما هم‌آوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.


می‌خواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش می‌رویید
که ما به هیچ‌روی خزان را دوست نمی‌داریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانه‌ی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بی‌گمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.

می‌خواهم از شما
که این‌همه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچه‌ها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما می‌رویند
در دشت‌های شادی و سرشاریِ بُزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستن‌پرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمی‌داریم!

وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و می‌گماریم،
می‌کاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.


اسماعیل خویی
دوم تیر ماه ۱۳۶۰ ـ تهران


#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی
#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب
@tashakolefaragir1
https://t.center/Azadtareen   گروه
می‌خواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شب‌کرداران
با ما باشید
با ما هم‌آوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش می‌رویید
که ما به هیچ‌روی خزان را دوست نمی‌داریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانه‌ی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بی‌گمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.

می‌خواهم از شما
که این‌همه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچه‌ها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما می‌رویند
در دشت‌های شادی و سرشاریِ بُزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستن‌پرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمی‌داریم!
وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و می‌گماریم،
می‌کاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

#اسماعیل_خویی

#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی

#انقلاب
@tashakolefaragir1
Na
Dariush
این شیخ که آیت انیران باشد
وز فتنه ی او ایران ویران باشد
دیرا که نبودست و ایران بودست
زودا که نباشد وی و ایران باشد
شاعر : #اسماعیل_خویی
آهنگساز #رامین_زمانی
خواننده‌: #داریوش_اقبالی
کام همگان باد روا کام شما نه
ایام همه خرم و ایام شما نه
زان گونه عبوسید که گویی می نوروز
در جام همه ریزد و در جام شما نه
وان گونه شب اندوده که با صبح بهاری
شام همگان می گذرد شام شما نه
کام همگان باد روا کام شما نه
ایام همه خرم و ایام شما نه
ای عام شما در بدی و دد صفتی خاص
وی خاص شما نیک تر از عام شما نه
سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل
احکام نرون دارد و احکام شما نه
شادی گُهر ماست که ما جام بهاریم
ای ملت گریه به جز انعام شما نه
انگار که خورشید بهارانه ی ایران
بر بام همه تابد و بر بام شما نه
کام همگان باد روا کام شما نه
ایام همه خرم و ایام شما نه
ای مردم ما را به جز اندیشه و دانش
بیرون شدی از مهلکه ی دام شما نه
و اندر حق فرهنگ هنر پرور ایران
اکرام عمر دیدم و اکرام شما نه
کام همگان باد روا کام شما نه
ایام همه خرم و ایام شما نه

#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی
#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی

#انقلاب
@tashakolefaragir1
انتقام فراگیر
اسماعیل خویی – یک چهره از سعید
#یک_چهره_از_سعید (#برای_سعید_سلطان_‌پور)

شعر و صدای #اسماعیل_خویی
آهنگساز: #اسفندیار_منفردزاده

مُدام سوگ
همیشه‌ی اندوه

سعید جان!
آیینِ مرگ‌اندیشان
چه بی‌شکوه می‌خواهد ما را
آه . . .
چه بی‌شکوه!

آیینِ مرگ‌اندیشان
می‌نالد و به خود می‌بالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.

و این چنین است
این چنین باید باشد،
وقتی که در قبیله‌ی گُرگانِ خون‌جنونکده‌ی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره می‌زند به سوی آن ندانمِ مرگ‌آشام
غم‌زوزه‌ی فسون شده‌ی هاریِ بُزرگ!

وز گله‌ی گُرازان
یک کهکشان ستاره‌ی شوم
بر می‌دمد:
که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل می‌افروزد
یعنی
این جنگل است باز که می‌سوزد
در آتشِ شبانه‌یِ بیماریِ بزرگ.

و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرک‌ترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوج‌های ژرف‌ترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.

☆ما نیز کُشته می‌دهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بی‌گریستن.

☆ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.
یعنی
پالوده از دروغ‌های فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را می‌سازیم.

ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی
این جهان را می‌سازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بسته‌ایم
در جاریِ بُزرگ.
و مرگ را که چهره‌ای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
می‌پذیریم
با آریِ بزرگ.

ما نیز می‌میریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولی‌وشانِ شنگ‌ترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرف‌بفتِ بهاران!
می‌خواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگین‌کمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمه‌ساران و
با تنبورِ آبشاران
هم‌نوا شوید
و هم‌سُرا شوید
در راستای شادیِ سرشاری
که بی‌گمان، همانا، می‌زاید از
و می‌افزاید با
این همکاری بزرگ.

می‌خواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شب‌کرداران
با ما باشید
با ما هم‌آوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش می‌رویید
که ما به هیچ‌روی خزان را دوست نمی‌داریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانه‌ی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بی‌گمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.

می‌خواهم از شما
که این‌همه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچه‌ها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما می‌رویند
در دشت‌های شادی و سرشاریِ بُزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستن‌پرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمی‌داریم!
وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و می‌گماریم،
می‌کاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

اسماعیل خویی
دوم تیر ماه ۱۳۶۰ ـ تهران و امروز یادش همیشگی شد!

#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی
#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب
@tashakolefaragir1
کامِ همه‌گان باد روا ، کامِ شما ؛ نه!
ایامِ همه خُرّم و ایامِ شما ؛ نه!
زآنگونه عبوسید که گویی میِ نوروز
در جامِ همه ریزد و در جامِ شما ؛ نه!
از عشق و جمالید چنان دور ، که گویی
مامِ همه‌گان زن بود و مامِ شما ؛ نه!
وندر حقِ تاریخِ هنرپرورِ ایران
اکرامِ "عُمَر" دیدم و اکرامِ شما ؛ نه!
سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل
احکامِ "نرون" دارد و احکامِ شما ؛ نه!
انگار که خورشیدِ بهارانه‌ی ایران
بر بامِ همه تابد و بر بامِ شما ؛ نه!
ای مردمِ ما را به جز اندیشه و دانش
بیرون-شدی از مهلکه‌ی دامِ شما ؛ نه!
بس مدرسه هر سوی ، به سرتاسرِ ایران
آباد ولی مکتبِ اوهامِ شما ؛ نه!
ای مرگ پرستان! بپژوهیدم و دیدم
هر دین به خدا ؛ ره برد! اسلامِ شما ؛ نه!
گر بخششِ خصمانِ خدا خواهم از خلق
نامِ همه‌شان می‌برم و نامِ شما ؛ نه!
ای تا به سیاست کسی اعدام نگردد!
تدبیرِ سیاسی به جز اعدامِ شما ؛ نه!!!

#اسماعیل_خویی

#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی
#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب
@tashakolefaragir1

🔴مزدوران را بشناسیم و رسوا کنیم
🔴آنها نباید هیچ امنیتی داشته باشند
منی که سوزِ زمستان‌ام را
با خود
به خانه‌ات آوردم،
ببین،
ببین،
که چه گرم و
چه پُر بهار
می‌روم از تو...

«اسماعیل خویی» از شعرای برجسته‌ی معاصر و یکی از بنیان‌گذاران کانون نویسندگان ایران، روز سه‌شنبه چهارم خردادماه در پی ابتلا به بیماری ذات‌الریه‌ی در لندن درگذشت.
اسماعیل خویی زاده‌ی سال ۱۳۱۷ در شهر مشهد بود، سه دهه‌ی پایانی عمر خود را در شهر لندن گذراند.
اسماعیل خویی خالق آثار بی‌شمار در شعر است و اشعار او به چندین زبان دیگر نیز از جمله فرانسه و انگلیسی نیز ترجمه شده است.

🌹نام و یادش گرامی باد🌹

#اسماعیل_خویی


#سرنگون_باد_رژیم_سرمایه_داری_جمهوری_اسلامی
#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب
@tashakolefaragir1
انتقام فراگیر
اسماعیل خویی – یک چهره از سعید
مُدام سوگ
همیشه‌ی اندوه

سعید جان!
آیینِ مرگ‌اندیشان
چه بی‌شکوه می‌خواهد ما را
آه . . .
چه بی‌شکوه!

آیینِ مرگ‌اندیشان
می‌نالد و به خود می‌بالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.

و اینچنین است
اینچنین باید باشد،
وقتی که در قبیله‌ی گُرگانِ خون‌جنونکده‌ی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره می‌زند به سوی آن ندانمِ مرگ‌آشام
غم‌زوزه‌ی فسون شده‌ی هاریِ بُزرگ!

وز گله‌ی گُرازان
یک کهکشان ستاره‌ی شوم
بر می‌دمد:
که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل می‌افروزد
یعنی
این جنگل است باز که می‌سوزد
در آتشِ شبانه‌یِ بیماریِ بزرگ.

و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرک‌ترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوج‌های ژرف‌ترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.

ما نیز کُشته می‌دهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بی‌گریستن.

ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.
یعنی
پالوده از دروغ‌های فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را می‌سازیم.

ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی
این جهان را می‌سازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بسته‌ایم
در جاریِ بُزرگ.
و مرگ را که چهره‌ای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
می‌پذیریم
با آریِ بزرگ.

ما نیز می‌میریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولی‌وشانِ شنگ‌ترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرف‌بفتِ بهاران!
می‌خواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگین‌کمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمه‌ساران و
با تنبورِ آبشاران
هم‌نوا شوید
و هم‌سُرا شوید
در راستای شادیِ سرشاری
که بی‌گمان، همانا، می‌زاید از
و می‌افزاید با
این همکاری بزرگ.

می‌خواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شب‌کرداران
با ما باشید
با ما هم‌آوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش می‌رویید
که ما به هیچ‌روی خزان را دوست نمی‌داریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانه‌ی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بی‌گمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.

می‌خواهم از شما
که این‌همه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچه‌ها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما می‌رویند
در دشت‌های شادی و سرشاریِ بُزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستن‌پرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمی‌داریم!
وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و می‌گماریم،
می‌کاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

اسماعیل خویی
دوم تیر ماه ۱۳۶۰ ـ تهران


#یک_چهره_از_سعید (#برای_سعید_سلطان_‌پور)
شعر و صدای #اسماعیل_خویی
آهنگساز: #اسفندیار_منفردزاده


[[ ...ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی... ]]


#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب
@tashakolefaragir1
انتقام فراگیر
اسماعیل خویی – یک چهره از سعید
مُدام سوگ
همیشه‌ی اندوه

سعید جان!
آیینِ مرگ‌اندیشان
چه بی‌شکوه می‌خواهد ما را
آه . . .
چه بی‌شکوه!

آیینِ مرگ‌اندیشان
می‌نالد و به خود می‌بالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.

و اینچنین است
اینچنین باید باشد،
وقتی که در قبیله‌ی گُرگانِ خون‌جنونکده‌ی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره می‌زند به سوی آن ندانمِ مرگ‌آشام
غم‌زوزه‌ی فسون شده‌ی هاریِ بُزرگ!

وز گله‌ی گُرازان
یک کهکشان ستاره‌ی شوم
بر می‌دمد:
که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل می‌افروزد
یعنی
این جنگل است باز که می‌سوزد
در آتشِ شبانه‌یِ بیماریِ بزرگ.

و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرک‌ترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوج‌های ژرف‌ترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.

ما نیز کُشته می‌دهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بی‌گریستن.

ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.
یعنی
پالوده از دروغ‌های فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را می‌سازیم.

ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی
این جهان را می‌سازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بسته‌ایم
در جاریِ بُزرگ.
و مرگ را که چهره‌ای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
می‌پذیریم
با آریِ بزرگ.

ما نیز می‌میریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولی‌وشانِ شنگ‌ترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرف‌بفتِ بهاران!
می‌خواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگین‌کمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمه‌ساران و
با تنبورِ آبشاران
هم‌نوا شوید
و هم‌سُرا شوید
در راستای شادیِ سرشاری
که بی‌گمان، همانا، می‌زاید از
و می‌افزاید با
این همکاری بزرگ.

می‌خواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شب‌کرداران
با ما باشید
با ما هم‌آوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش می‌رویید
که ما به هیچ‌روی خزان را دوست نمی‌داریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانه‌ی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بی‌گمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.

می‌خواهم از شما
که این‌همه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچه‌ها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما می‌رویند
در دشت‌های شادی و سرشاریِ بُزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستن‌پرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمی‌داریم!
وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و می‌گماریم،
می‌کاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.

اسماعیل خویی
دوم تیر ماه ۱۳۶۰ ـ تهران


#یک_چهره_از_سعید (#برای_سعید_سلطان_‌پور)
شعر و صدای #اسماعیل_خویی
آهنگساز: #اسفندیار_منفردزاده


[[ ...ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی... ]]


#زندانی_سیاسی #کارگر_زندانی #معلم_زندانی #دانشجوی_زندانی
#انقلاب
@tashakolefaragir1
تو از کدام افق می‌آیی
که پاک‌بازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون می‌روید
در پلشتیِ این لوش و لاشه‌زار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشه‌ی این خاک پاک مانده
نگارا؟

شب از کدام سو می‌وزد
که روشن‌ام من و تاریک،
و از ستاره و غم سرشارم.

آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو می‌آیی،
تمام تن تپش و بال می‌شوم.
چو در تو می‌نگرم،
زلال می‌شوم.
سخن چو می‌گویی،
آفتاب برمی‌آید...

شاعر: #اسماعیل_خویی

(کانال)
@tashakolefaragir1
http://t.center/tashakolefaragir1

(گروه)
@tashakolefaragir
http://t.center/tashakolefaragir