چون گذشته راه میافتند در بازارها
تا بگویند این خبر را جارچیها بارها:
"قلعهای افسانهای از خاک سربرکرده است
میپرد با دیدنش هوش از سر معمارها
خلوتی فیروزهای دارد که غیر ممکن است
چشم بردارند از آن، یک لحظه کاشیکارها
قدمتش آن گونه که تاریخدانان گفتهاند
باز میگردد به قبل از حملهٔ تاتارها
بر سر فتحش اگرچه جنگها رخ داده است
ایستاده با دلاورمردی سردارها..."
من همان بودم که شرحم رفت اما ممکن است
ناگهان ویران شود محکمترین دیوارها
برق چشمان تو ویرانگرتر از چنگیز بود
آن چنان که پرشدند از اشک، آبانبارها
آمدی و رفتی و میگریم و در گردش است
آسیاب آبی آن سوی گندمزارها
کبری موسوی قهفرخی
کتاب میشکر
@taranom_ordibehesht