👭من و خواهرم هنوز آنجا هستیم...
📌ظهر یک جمعهی آفتابی
# آبان ماه
پاییزِ
#شیرگاه :
🍁آمدهام چای بنوشم
یاد یک خاطرههایی افتادم که هرگز تکرار نمیشوند همانطور که هرگز تکراری نمیشوند...
باغ بود که ما را به هم پیوند میداد؛ پیوندی فراتر از خواهرانگی...
ما دو خواهر بودیم که در اوقاتی از روز، هممدرسهای و همبازی هم بودیم؛ در اوقاتی از شب، دوست هم بودیم؛ در اوقاتی از نیمهشب؛ هماتاقی و در سایر اوقات، دوباره خواهر !
هیچ چیز بین ما شبیه خواهران دیگر نبود، مثلا وقتی کاری داشتم و دست رد به سینهام میزد؛ من الکی خودم را به خواب میزدم؛ چون نگرانم میشد و گریه میکرد و این گریهی او با این که جانم را آتش میزد اما خوشایند بود که میدانستم چقدر برایش عزیز هستم...
یا وقتهایی که در مدرسه خوراکیاش تمام میشد، میبردم از ساندویچهایی که داشتم بهش میدادم و لبخندش را با دنیا عوض نمیکردم...
زمانهایی در صبحگاه، وظیفه داشتم سر صف، دعا بخوانم؛ وسطهای دعای صبحگاهی، به او نگاه میکردم [که حس خوبی داشت وقتی به خواهرش نگاه میکرد]؛ من هم این نگاههایش را بهشدت دوست داشتم...
اگر کسی به او چپ نگاه میکرد، خون در رگهایم میجوشید و تا تنبیه نمیکردم طرف را، دلم آرام نمیگرفت...
#خواهرم و
#من این رابطهی خفن را چقدر دوست داشتیم...
بعدترها دانشگاه هم نتوانست پیوند عمیقمان را بگسلد؛ او همیشه چشمانتظار آخر هفتههایِ رجعتِ من به منزل بود و روی آن ایوان سیمانی، آنقدر کوچه را میپایید تا سر و کلهی من پیدا شود؛ حالا گاهی با پرتابی، یا گاهی با یک کفش، یا گاهی هم با خودم تنها ...
در هر حال ما کنار هم خوشبختی را معنا میکردیم؛ با دستها و چشمهای معصومِ یکدیگر...
باغ، معنیِ زندگی ما بود؛
باغ، جز درخت انجیر، هیچ درختی نداشت؛
حوضِ این باغ هم آب نداشت؛
اما
#دو_خواهر داشت که برایش هزاران درخت، روی دیوار میکشیدند و کلی رود کنار حوضهایش...
دو خواهر که گاهی با همبازیهایشان، نقشههای شوم و پلیدِ کودکانه میکشیدند و با موفقیت اجرایش میکردند و سپس آنقدر میخندیدند که نقشِ زمین شوند.
یعنی هنوز زیر آن پوشالها، گودال آب هست که دخترک چشمرنگی را با حقه بهدام بیندازیم؟! و بعد بنشینیم به لباسهای خیسش بخندیم؟! و بعد دلمان برایش بسوزد و بهش خوراکی بدهیم؟!...
چایام سرد شد؛ مثل دلم...
چایهایم سرد میشود مثل این روزگار که هی میخواهیم بهزور گرم نگهش داریم و نمیشود و داریم ناباورانه میبینیم زمان به نفعِ سردشدنهای پیدرپی سپری میشود...
اما من میتوانم در این ظهر نیمهآفتابی و سردِ اواخر آبانماه، خاطرههایم با خواهرم را مرور کنم و با چند قطره اشک همین خاطرهها را نیز بدرقه کنم ...
👩❤️💋👩من و خواهرم هنوز آنجا هستیم؛
👭من و خواهرم همیشه آنجا خواهیم بود.
#عشرت_کراری۱۸ آبان ۱۴۰۳
#تفکرhttps://t.center/Tafakor_magazine