میپرسد ناهار خوردهام یا نه.
جواب میدهم:«نه هنوز.»
قفل مغازهاش را برمیدارد و میگوید:«راه بیفت.»
میپرسم:«کجا؟»
-«بریم برات ناهار بخرم…»
متعجب میگویم:«قربان محبتتون ولی… آخه چرا؟»
میگوید:«دلم خواست برات مادری کنم…»
چانه میزنم و قسم قرآن میخورم که دیر صبحانه خوردهام و سیرم تا اینکه بالاخره کوتاه میآید. عکسش را برمیدارم و دور میشوم.
جان کلامش را فهمیدهام. گاهی اینطوری میشود؛ چیزی در آدم میجوشد؛ بیکه سوژهای برایش داشته باشی. گویی در دستانت دستهی نرگسی باشد که گلدانی برایش نیابی! ترانهای در سینه داشته باشی بیآنکه به محبوبی تقدیم شود. دلتنگیای گیج و گنگ و بیصاحب در سینهات باد کرده باشد و عشقی توی تنت ول بگردد که معشوقش را ندیده باشی. بله؛ گاهی اینطوری میشود. دلت میخواهد برای عابری مادری کنی، به غریبهای بگوییی دوستش داری و با ترانهای عاشقانه بغض کنی؛ بیآنکه تو را یاد کسی انداخته باشد!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe