.
نشسته بودم روی زمین، چشمم را انداخته بودم در چهاردیواری ویزور دوربین و از جایی در دوردست عکس میگرفتم؛ صدایی از بالای سرم گفت:«از اون حاجی بگیر…»
در همان حال نشسته، با همان نگاه به دوربین برگشتم به سوی صدا و دکمه را فشار دادم.
عکس را که نگاه کردم حس دیرینهای برایم زنده شد؛ انگار که من این تصویر را دیده باشم؛ بسیار.
پس از کمی کلنجار با ضمایر وجودیام، کشف کردم که این تصویر زاویهدید کودکی من بود وقتی پدر را مینگریستم؛ یا پدربزرگ را.
آن اخم، آن سبیل، آن تهریشی که وقتی میخواستند آدم را ببوسند در عمق گونه فرو میرفت، آن دسته عینک بیرون زده از جیب پیراهن و آن پرسپکتیو باصلابت که از زاویهی دید یک بچهی چهارساله پیرامون مفهوم پدر شکل میگیرد، همه و همه باعث شد اسم این عکس را بگذارم پدر!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe