🔹محبت در زندگی ما دو طرفه بود و همین زندگیمان را شیرین کرده بود. اصلا با محبت زندگیمان میگذشت ، لازم نبود که بخواهم الکی یا به زور چیزی را به دست بیاورم . احسان همیشه عادت داشت وقتی با من صحبت می کرد دست هایم را می گرفت . یا مثلا کنار هم روی مبل نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم ، یکدفعه دستم را می گرفت و توی دست هایش فشار میداد و میخندید .
🔹همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم و حتی ذرهای محبتمان به هم کم نشد. غذا که می خورد ، حتما تشکر میکرد . می گفت:" خانومی ، دستت درد نکنه . خیلی خوشمزه بود." گاهی پیش میآمد غذا سوخته یا شور شده بود ، ولی فرقی نداشت و باز هم تشکر میکرد . به او گفتم :"اینکه خیلی شور شده ، ببخشید." می گفت:" نه، دستپخت خانومی من خیلی هم خوبه."
✨ من در کنارش آرامش واقعی را تجربه می کردم و او هم همیشه به من می گفت : "آرامش زندگیام" واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگیاش بداند.