بی امان می تپد قلب ناکوکم در حصار بازوانت آن گاه که چکاوکِ احساس نغمه ی دلدادگی را “زمزمه” می شود و تندیس یخزده ی تنهایی “ذوب” چه مشتاقانه می خواهم تو رااا...
دلم می خواهد در صلاةِ ظهر هر روزم پا به فرشهای رنگینِ مسجدِ دلم بگذاری و اذانِ دلدادگی سر دهی و من همچنان مثل همیشه غرقِ غرورِ پنهان شده در صدایت بشوم..