شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افكندم و آبش كردم غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شيرين و به خوابش كردم
من دراین شب که بلندست به اندازه حسرت زدگی شعر چشمان تو را می خوانم... چشم تو، چشمه ی شوق... چشم تو، ژرفترین راز وجود... برگ بید ست که با زمزمه جاری باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد...
بی امان می تپد قلب ناکوکم در حصار بازوانت آن گاه که چکاوکِ احساس نغمه ی دلدادگی را “زمزمه” می شود و تندیس یخزده ی تنهایی “ذوب” چه مشتاقانه می خواهم تو رااا...
دلم می خواهد در صلاةِ ظهر هر روزم پا به فرشهای رنگینِ مسجدِ دلم بگذاری و اذانِ دلدادگی سر دهی و من همچنان مثل همیشه غرقِ غرورِ پنهان شده در صدایت بشوم..