نقشهی جهانی که هیچ کس نمیشناسد به دستت برسد؛ سفرِ ماجراجویانهات را با یک لیوان چای و کمی مهربانی در قلبت آغاز کنی... میانهیِ راه اگر پرتگاه را ندیدی سقوط تو را درنوردد با این که همه چیز را از دست میدهی امّا برای اوّلین بار خودت را مییابی و این آغاز توست... گاه فکر میکنم رسیدن فقط در خیال زیباست و راه آن رنج بیتکرار مدام با توست؛ شاید آنگاه ونگوک را دریابی که گفت "و غم برای همیشه باقی خواهد ماند" میخواهم تو را از پوچی نجات بدهم امّا اول خودت باید آن را تجربه کنی تا مسیر با تمامِ سختیهایش همچنان زیبا به نظر برسد... شاید آن موقع غروبِ خورشید برایت غم انگیز نباشد از خندیدن در عصرِ جمعهای کسل کننده واهمهای نداشته باشی. شاید آن موقع ذرّهی ذرّهی وجودت را عشق بگیرد نه با آن مفهومِ جنونآمیز، بلکه انسانگونهاش، جایی که آن را کتابها هرگز ننوشتهاند و تو آن را در مسیر باید کشف کنی شاید آن لحظه، دریابی اگر میخواهی جهانی زیبا را پیدا کنی آن باید در قلبت باشد.
هنوز هم زندگی مرا بهوجد میآورد. آسمان هست، ماه، سوسوی ستارهها، گنجشکها هستند، درخت هست و؛ و تو هستی، تو که تجلی روح تمام زیباییهای جهانی، تو که هنوز زندگی را بهیاد من میآوری.
در هر صورت، اولین جایی که میشه از زیر مسئولیت شونه خالی کرد، همون جایی هست که اولین بهونه ها رو برای بهتر کردن شرایط زندگیت میاری. بهونه چیزی نیست جز سپردن نقش اصلی زندگی خودت، دست آدم های بی مسئولیتِ دیگه. هر جا هر تغییری دیده شد، یکی مسئول شده بود. مسئول در برابر هر چیزی که قلبش براش فشرده میشد و هر چیزی که قشر مغزش، بابتش درد میگرفت.