دلی دارم زغم سرشارای دوست
دوچشمی خسته وبیدارای دوست
کشیده قد به دل کوهی زغمها
دلم ازغم شده انبار ای دوست
عبث عمری دویدم درپی دل
دلی دارم کنون بیمار ای دوست
دلم دیوانه شد بستم به زنجیر
گشوده قفل ان دلدار ای دوست
نشدسررادهم یک لحظه سامان
سرم دارد هوای دار ای دوست
توهم ازمن بریدی بند الفت
نباشد رسم مااین کارای دوست
به لب قفل سکوتم را چوبستم
زده با اشک من زنگار ای دوست
کنون باردقلم خون واژه ازلب
قلم گشته چرا خونبار ای دوست
#شعر از کامبیز_باب_خسرو
#تدوین از میترا_رفعت_خواه
#اوا از خورشید#شعر
#شاعر #دکلمه #دکلمه_خوانی #شعر_خوانی #شعرخوانی