گفتند: «از کجا میآیی؟» گفت: «از آن جهان.» گفتند: «به کجا خواهی رفت؟» گفت: «بدان جهان.» گفتند: «بدین جهان چه میکنی؟» گفت: «افسوس میدارم.» گفتند: «چگونه؟» گفت: «نان این جهان میخورم و کار آن جهان میکنم.» گفتند: «عظیم شیرینزبانی! رِباطدانی را شایی.» گفت: «من خود رِباطدانم. هرچه در اندرون من است بیرون نیارم، و هرچه بیرون است در اندرون نگذارم. اگر کسی درآید و برود با من کاری ندارد. من دل نگاه میدارم، نه گِل.»
بزرگان گفتهاند: «دل دیگ است و زبان کفگیر، هر چه در دیگ باشد به کفگیر همان برآید. دل دریاست زبان ساحل، چون دریا موج کند به ساحل همان اندازد که در دریا بود.»
نقل است که یکی گوش میداشت شیخ را، وقت سحرگاهی، تا چه خواهد کرد؟ یک بار گفت: «الله». بیفتاد و خون از وی روان گشت. گفتند: «این چه حالت بود؟» گفت: «ندا آمد که تو کیستی که حدیث ما کنی؟»
«هر چه تو در دل پنهان داری از نیک و بد، حق تعالا آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند. هر چه بیخ درخت پنهان میخورد، اثر آن در شاخ و برگ ظاهر میشود. اگر هر کسی بر ضمیر تو مطّلع نشود، رنگ روی خود را چه خواهی کردن؟»