از رخ گل گونه ات گل چیدنم افسوس نیست
دور هستم نازنینم دیدنم افسوس نیست
کنده ام دل از دیارم گشته ام غربت نشین
سوی اقلیم جنون تازیدنم افسوس نیست
غنچه ای خشکیده ام در دست طوفان بلا
خارج از گلشن شدم روئیدنم افسوس نیست
در نگاهم قامت رعنای دلدار است هنوز
رخت پیوندش به تن پوشیدنم افسوس نیست
چون شراب ناب شیراز است چشم مست او
کرده با قلبم جفا نوشیدنم افسوس نیست
گفته حتی با صبا در کوی ما نآید سحر
دیگر از عطر تنش بوئیدنم افسوس نیست
او لبش خندان و گونه گونه ی سیب مغان
وه خیالی هم چه سان بوسیدنم افسوس نیست
جادوی اندام او ساحر شده بر روی من
سحر من افسونگرم شوریدنم افسوس نیست
گفته ام
#پاییز را آرد لحافی نو به من
با بهاری سبز چون خوابیدنم افسوس نیست
#علی_اکبری_ایرنجی_پاییز