✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#هشتاد_وچهار_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
-درسته.
-نمیدونم چی بگم...ممنونم.
-کی برمیگردید؟
خندید و گفت:
_این سؤالا چه زود شروع شد...احتمالا چهار روز دیگه.
😁-موفق باشید.خداحافظ.
-خانم روشن
-بفرمایید.
-واقعا ممنوم.خداحافظ.
سریع قطع کرد....
😅🙈خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...
☺️من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.
🙁😟چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره زور میگه.
😐اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.
👌خانمه رو به من گفت:
_شما بگو حق با کیه؟
😠☝️اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم:
_حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن.
آقا عصبانی شد... سر من داد میزد.
😠🗣با آرامش گفتم:
_چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن نداره.
با فریاد گفت:
_من خودم حق خودمو میگیرم.
😡هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون عصبی تر میشد.
😡بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون.
🚶نمیخواستم باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد.
منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم.
😠👊دستش شکست.گفتم:
_اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور می ایستم.
✋خانمه زنگ زده بود به پلیس...
📲🚓پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد.
منم راهی کلانتری شدم...
من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول نکردن.
😐اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم
_مقصر نیستم و دیه نمیدم.
😕تو راهروی کلانتری دستبند
⛓ به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا همین امروز باید اینجوری بشه.
😔دیدم یه جفت کفش مردانه
👞👞 جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم شوخی؟
😥سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت:
_زهرا خانوم!!!
😳بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت:
_شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه...
😨😳حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت:
_چی شده؟!
😐من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم:
_چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید.
😔به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_چی شده؟
😐گفتم:
_جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید.حل میشه.
😔آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود.خانمه مرده رو نشون داد و گفت:
_ایشون با اون آقا درگیر شدن.
👈👤مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی
🤕 داشت.
آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته بود.
😅🙊دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت:
_شما این بلا رو سرش آوردی؟!!!
😳😧سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد.
خانم پلیس گفت:
_بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن.
😊آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_واقعا؟؟!!!!
😳😳گفتم:
_بله.
😊گفت:_وحید میدونه؟!!
😳از حرفش خنده م گرفت.
-نمیدونم.
😅بالبخند گفت:
_معمولا عصبانی میشین؟
😊-بعضی وقتها.
😊-وقتی عصبانی میشین کاراته بازی میکنین؟
😁دیگه نمیتونستم خنده مو جمع کنم.دستمو جلوی دهانم گرفتم.
🙊😄گفت:_بشین.
رفت سمت اتاق مسئول پرونده.گفتم:
_جناب موحد
نگاهم کرد.
-نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه.
همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل.
بعد چند دقیقه صدام کردن داخل.مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی بازی میکنن.
مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین
🖲 داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.آقای موحد به من گفت:
_به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟
😐-نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم.
😔-پس وحید هم نمیدونه؟
😕سرمو انداختم پایین و گفتم:نه.
😔-وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه.
😒گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون.
یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن.
داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل.
نفس نفس میزد.
🏃💓.....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم══════°✦ ❃ ✦°══════
ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎Join∞
🦋∞↷
♥️⃟
🕊『
@Sin_graphy1』