پاییزِ محزونی که در خونِ تو میخواند گامی به تو نزدیک و گامی دور آرام همراهِ تو میآید روزی تمامِ باغ را تسخیر خواهد کرد. ای روشنآرای چراغ لالگان، در رهگذار باد! با من نمیگویی آن آهوانِ شاد و شنگِ تو سوی کدامین جوکنارانی گریزاناند؟ آه! شبهای بارانِ تو وحشتناک شبهای بارانِ تو بیساحل شبهای بارانِ تو از تردید و از اندوه لبریز است. من دانم و تنهایی باغی که رستنگاهِ آوای هزاران بود، وینک خنیاگرش خاموش و آرایهاش خونابهٔ برگان پاییز است.