دلتنگم
برای نان مادرم
برای قهوهی مادرم
و برای نوازشش.
کودکیام
روزبهروز در من بزرگتر میشود.
عاشق زیستنم
چون مرگ
شرمسارم میکند از اشک مادرم.
روزی اگر برگشتم
من را مثل چارقدی بر چشمانت بکش.
استخوانهایم را با گیاهی بپوشان
که از قدمهایت متبرک است.
سخت در بندم کش
با طرهی مویی
با نخی آویزان از لباست
باشد که خدا شوم!
ته دلت را بخوانم
خدا میشوم.
اگر برگشتم
من را هیزم تنورت کن
بند رخت بامت کن.
من بیدعای خیرت
تاب ایستادن ندارم.
پیر شدهام
ستارگان کودکیم را بده
تا بازگردیم با جوجهپرندگان
به آشیانهی انتظار تو.
#محمود_درویش
#شاعر_فلسطین
ترجمه:
#عذرا_جوانمردی
@siminchameh 🌱