داشتم فک میکردم آقا که #ظهور کردن یه دونه #چفیه_عربی بندازم با یه پیراهنِ دوجیبه ی #طرح_آوینی یک دونه هم #شلوار_چهارجیبه از اون مدلایی که ابراهیم #همت داشت بپوشم و برم استقبال #آقا ... که آقا #تیپ_و_نگاه_کن ! هرچی باشه من تو سال دوهزار و #هجده این تیپ #حزب_اللّهی و زدم ! یعنی #خودی_ام ... بعد ، از آقا یه لبخند رضایت بگیرم و برگردم و کلی #عشق کنم ... تو خیالم رفتم تا خود #خیمهِ_اقا ... همینجوری که حواسم بود تایِ چفیه ام بهم نخوره اومدم وارد شم که دیدم آقا دست یه نفرو گرفته و داره گرم #حال_و_احوال میکنه ... بعضی وقتها هم دست یه اقای #سیاه_پوستی رو میگیره ... تو خیالم از خادم آقا پرسیدم : این #غریبه ها دیگه کین !؟ گفت اینا سربازای #برون_مرزی آقان مثل ابراهیم #زکزاکی ها #نمر ها نصرالله ها اومدن گزارش کار بدن ... تو چی #آشنا !؟ چه لباسای قشنگی داری ... از خجالت خیس عرق شدم به خودم که اومدم دیدم #خیال بود ... کلی خداروشکر کردم آقا ظهور نکرده فکر کن ... چه آبروریزی ای میشد ...❤️❤️❤️