🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر
شهید✒️#قسمت_سوممارا به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم
فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم
زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان.
آن هم کجا؟
در ساختمانی که تازه به دست#دکتر_چمران آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت.
🍃🌺 داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت.
یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ
تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان
جاده ها مین گذاری بود و کمین ها
زیاد#شهید زیاد داشتیم. نا امنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود
🍃🌺بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم بگوید :
(( از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.)) شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار.
استقبال از کلاس ها آنقدر
زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا
هر وقت غذا میآمد، یا نشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر هارا می خوانیم و می شنویم
🍃🌺 اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر
یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد خوردم. تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش.
آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود.
اما به چه قیمتی؟؟ به قیمت جانم؟؟ برام مساله شده بود
🍃🌺 به خودش هم بعدها گفتم
گفتم :
من،از گشنگی داشتم می مردم
گفت :
ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم.
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد.
نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش میزد
فقط ابراهیم بود
و او مسئول گروه ما بود و میتوانست این کارها را ازکسی دیگر بخواهد منتها آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بداخلاق..
🍃🌺 او هم مرا اینطور میدید
#شهید_ابراهیم_همت ادامه دارد.....