عمار: سری به چادر علی بزن. مالک: میترسم حرفی بزنم و او را مکدر کنم. عمار: مالک، علی بیش از همه ما تو را دوست دارد. مالک: ای کاش قادر بودم علی را به روزگاری ببرم که مردمش قدر همچون او را می دانستند. عمار: می رود مالک، می رود، تا دنیا دنیاست، چشم بنی آدم دنبال علی می گردد.
امشب ، شب ناله در فراق پدری مهربان است که غیر از چاه و نخل و ماه، کسی گریه هایش را ندیده بود پدری دلسوز که با آه همه کودکان یتیم شریک بود و غصه های همه را بر جان خود هموار میکرد ولی کسی از غربت او و دردهای دلش با خاری در چشم و استخوانی در گلو ، خبر نداشت . . .
امشب ، شب ناله در فراق پدری مهربان است که غیر از چاه و نخل و ماه، کسی گریه هایش را ندیده بود پدری دلسوز که با آه همه کودکان یتیم شریک بود و غصه های همه را بر جان خود هموار میکرد ولی کسی از غربت او و دردهای دلش با خاری در چشم و استخوانی در گلو ، خبر نداشت . . .