#رمان📚#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی
#شهید_مصطفی_چمران🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_بیست_وهشتم8⃣
2⃣🔮گفت: یعنی فردا که بروید دیگر تو را نمیبینم؟ مصطفی گفت
#نه. غاده در صورت او دقیقا شد و بعد چشم هایش را بست
😌 و گفت: باید یاد بگیرم تمرین کنم چطور صورتتان را با چشم بسته ببینم.
#شب_آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود نمیدانم آن شب چی بود
‼️ صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی
☺️ بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا.
🔮صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود
🌆 کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار
#سوخت. من فکر کردم، یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود
😞 و نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تأکید می کرد که امروز ظهر
#شهید می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد
❌🔮یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد
🚷 دویدم و کلت کوچکم رابرداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به
#پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد
🚗 من هر چه فریاد می کردم، می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، كلت دستم بود. به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم.
🔮در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم، چرا
#مصطفی این حرفها را به من می زند. آیا می توانم تحمل کنم که او شهيد شود و بر نگردد
⁉️ خیلی گریه می کردم، گریه سخت
😭 تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه
#خدا آرامشی به من داد.
🔮فکر کردم، خب، ظهر قرار است
#جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم آنها را پوشیدم و رفتم پیش "خانم خراسانی" حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی دیگر امروز شهید می شود
🌷ادامه_دارد ...