Смотреть в Telegram
■ توحید تشیع ■
«دوستم از سرما به خودش می‌لرزد؟» سردار شهید مهدی باکری شب‌های جمعه #با_شهدا - ۴۶ دانش‌آموز بود. از مدرسه برگشته بود به خانه که نگاهم به او افتاد. شدت سرما تمام گونه‌ها و دست‌هایش را سرخ و کبود کرده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت برایش یک پالتو بخرد. دو روز…
«چرا اسمم را علی نگذاشتید؟» شهید علی حبیب پور شب‌های جمعه #با_شهدا - ۴۷ ظرف‌ها را از مادر گرفت؛ شست و گفت: «دستانت دیگر حساسیت گرفته مادر!» مادر رفت سراغ غذا که روز اجاق گاز بود. پسر هم به‌دنبالش راه افتاد. مثل اینکه می‌خواست به مادر چیزی بگوید. کنارش ایستاد و خیلی مؤدب گفت: «مادر! چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟! چرا نگذاشتید علی، حسین؟! آخر آدم با شنیدن فرزام، یاد هیچ انسان خوبی نمی‌افتد! من اصلاً صاحب نامم را نمی‌شناسم که به او افتخار کنم» از همان روز به بعد بود که همه او را علی صدا می‌زدند. | کتاب «آب زیر کاه»: ۳۷ ‎━━━━━━━━━━━━━━ ‎«تــوحــیــد تــشــیّــع» ■ @ShiaTowhid
Telegram Center
Telegram Center
Канал