پیرزنی را ستمی درگرفت
این شعر بلند را ۶ سال پیش پس از مرگ
#ستار_بهشتی و دیدن شیردلی مادرش سرودم. سالها آرزو داشتم آن را خودم به دست خانم گوهر عشقی برسانم، ولی از آن هنگام هرگز نتوانسته ام به ایران بروم.
امیدوارم پیش از آنکه این گوهر از میان ما برود، جوانمردی (چه بسا از بچه محلهای
ستار) پیدا شود که این شعر را از جانب من و همه بچه های
#فرشگرد به ایشان تقدیم کند. اگر بیهقی امروز بود، می نوشت: و مادر
ستار زنی بود سخت جگرآور ...
شعر تضمینی است از این مثنوی معروف نظامی گنجوی: تنها مصراع نخست از بیت نخست آن از نظامی گرفته شده است.
پیرزنی را ستمی درگرفت
زار زنان چفیه ی رهبر گرفت
گفت که درمانده ام و بیکسم
زار زنم تا که به جایی رسم
داد کنم داد که دادم دهند
وز غم بیداد مرا وارهند
پور گرفتی ز من و یاورم
نور دو چشمانم و نان آورم
هارترین گله سگهات را
لشگر قداره کش لات را
خود تو کشاندی به در خانه ام
زفت ربودی دُر یکدانه ام
از پس آن کم ز یکی هفته شد
کز غم فرزند دلم تفته شد
نزد من آورده سگان پیکرش
در کفنی بسته و خونین سرش
هیچ ندادند به یک دم مجال
تا که ببوسم رخ و آن سفت و یال
یا که زنم بر تن سیمین گلاب
زخم و کبودیش بشویم به آب
از ستمت بر من بیکس چه باک؟
با تن بی غسل گر او شد به خاک
شرع شما گفته و خود خوانده اید
نیست روا شستن تن بر شهید
شرم نداری ز زبونی خویش؟
دیه فرستی به من دلپریش؟
کاین بستان و خفه شو دم مزن؟
پول چه مرهم به من پیرزن؟
بود گمانت که ببوسم زمین؟
چون پدر محسن روح الامین؟
گرچه نه من دکترم و جاه مند
لیک منش دارم و طبع بلند
تیر خلاصی نزدم من یکی
کز پس آن قاب کنم مدرکی
یک پسرم کشتی و باکم مباد
ملت ایران همه پورم بُواد
گر که تو ضحاک شدی کاوه ام
کین طلبم از غم نوباوه ام
در ره ایران پسرم گر برفت
گشت سیاوش ره دوری نرفت
خون سیاووش چو آید به جوش
از همه ایران تو ببینی خروش
از پی خونش همگی کینه خواه
لابه کنان خوار بیافتی به چاه
چشم بدارم که ببینم جزات
بسته و دربند شده مجتبات
نام تو آلوده ی صد ننگ باد
ننگ به تو خونی دلسنگ باد
صد چو من و پور من و بیش از این
باد فدا در ره ایرانزمین
***
شاعر شوریده که شیون شنید
شیردلی از زن بیچاره دید
در دل خود گفت بر آن زن درود
آنچه که خواندیش هم اینک سرود
بود امیدش که کند جاودان
شرح دلیری زن قهرمان
چون رفقا شعر شنودند ازو
جمله بگفتند که خامش، مگو
قرمه و سبزیت بپز روی بار
لیک ز بویش سر خود پاس دار
از سر سبز تو دریغا دریغ
گر دهدش سرخ زبان زیر تیغ
شاعر شوریده سخنها شنود
گفت نه زنهار شما یاوه بود
شاعر شوریده سخنها شنود
گفت نه زنهار شما یاوه بود
لیک مرا می نرود پند یاد
پند گرانمایه که مادر بداد
گفت که جانا سخنم گوش کن
بزدلی و یاس فراموش کن
گفت بسی خوانده ام و دیده ام
خوشتر از این قصه بنشنیده ام
گشت نگون تخت ستمکاره ای
زآه زن عاجز بیچاره ای
.