@sherhaye_yavashaki
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطرهای به تفتگی خورشید جوشید
از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش مفهوم بیفریب صداقت بود
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را
من قطره قطره قطره بگریم
تا باورم کنند
ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانههای خود بنشانم
این خلق بیشمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند
که خورشیدشان کجاست و باورم کنند
ای کاش میتوانستم
@sherhaye_yavashaki
#احمد_شاملو