(راه میروی زمین میخوری و این دستان شاعر من.اند که شتابان به یاریات...)
من خود شعرم، شاعرم... آنجا که بیدارم و در تاریکترین روزهای زندگی مرواریدهای سپید میدوزم بر سرانگشتانم را زخمی درهم آغوشی سوزن تا صبح سیاهی میرود سپیدی چشانم تا عروسی را با شکوه پاگشا کنند ◾️ من خود شعرم، شاعرم آنجا که دردهایم را لای شال بر کمر میبندم... گرسنگی را بر رودههایم به دار میآویزم بغض را در سر پنجهی چکمههایم میفشارم... و در زمین گل آلود میجنگم و دسته دسته شالی تا بر سفرهها نور نور نور... ◾️ من خود شعرم، شاعرم آنجا که خورشید شاعرانههای تو! ناجوانمرادنه بر گلبرگهای گونه ام چنگ میزند؛ در ستیز با خار و خاشاک بر دستانم پینه میبارد و تو آبگوشت ظهر جمعه را بار میمیگذاری... ◾️ من خود شعرم، شاعرم آنجا که در مه بندان آذر هم نفس با بخارهای گر گرفتهی دهانم با گاوها و گوسفندان سر میکنم و تو شیر قهوهی عصرانهات را داغ مینوشی... ◾️ من خود شعرم، شاعرم آنجا که احساسم را کلاف میکنم و رج به رج میبافنم خودم را بر دار قالی و این گلهای صورتی صورت من است که زیر پاهای تو میخندد و مُهر میشود حرفهای نگفتهام پشت آن دستبافت ابریشمی ◾️ من خود شعرم، شاعرم... آنجا که خوشه خوشهی جانم در خرماپزان تابستان همراه با گندمزار میپزد و آرد میشود استخوانم برای یک نان، دو نان... می بینی؟! پیش پایت بساط چیدهام خودم را ظرافتم را لطافتم را لای سبزیهایی که برپیاده روهای بی عدالتی حرفها دارند ازمن چشمانی که یک عمر غریبه بود با سرمه التماس میکنم: _شکم کودکم را/ سبزی پاک کرده/ سبزی تازه/ سبزی آب ندیده
میسابم و کوتاه میشوم بر سرامیکهای خانهات و تو بلند بلند راه میروی و فکر میکنی به ساعت به قرارهای روز جمعه... راه میروی و دنبال سوژهی عکاسی ؛ و چشمان من است که دیوانی میشود از غزلهای عاشقانهای که هیچکس و هرگز در گوش بی گوشوارهام نمیخواند... دریا، آتش و آسمان همه اش مال توست و من تنها شاعرم شاعری که دفتر ندارد