مکتب اصالت کلمه / آکادمی عریانیسم. اهرام هفت گانه ی جنبش پسامینیمالیسم ایران ...

#موسسه_قلم_سبز
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала مکتب اصالت کلمه / آکادمی عریانیسم. اهرام هفت گانه ی جنبش پسامینیمالیسم ایران ...
@sher_khobeПродвигать
236
подписчиков
2,42 тыс.
фото
17
видео
750
ссылок
@ario_he2 دوستان علاقمند به آموزش ادبیات به این آیدی مراجعه فرمائید.

فرا داستان مشترک #خواب_نامک

«زن ناگهان از خواب بیدار می‌شود:

«چه قدر همه جا تاریک است!
چرا امروز را برایم سیاه نوشته‌اند؟»

_«مامان چرا انگشتانت موهایم را شانه نمی‌زنند؟»

_«آخر بدون چشمانم...»

_«چشمانت؟»

_«آن‌ها را در خواب جا گذاشته‌ام.»
🌫

سال پیش بود
داشت آماده می‌شد که در انجمن ستارگان برقصد ناگهان چشمانش از شوهرش پُر شد:

_ «مگر نگفتم زندگی‌مان را خط‌خطی نکن؟!»

]زن دو قدم به قفسه‌ی کتاب عقب‌عقب[

_«دوست ندارم رقاصه‌ی انجمن باشی و از هر انگشتت کلمه بریزد.»

چارچوب قهوه‌ای اتاق سیاه‌تر از گیسوان زن در امتداد سطری که بر سرش آوار:

_ «کاش این اتاق سیاه یک پنجره می‌زایید.»

تمام زن کلماتی مشت شده می‌آشوبند بر مرد:

_«اما دوست داشتم مرا سپید ببوسی و سپید بپوشی./
آن گاه پرواز کنم از پنجره‌ی آغوشت تا انجمن.»

پیوند قفسه با سرِ زن را پل می‌شود دستان مرد./

زن خود را راوی می‌شود:

_ «هیچ را به خاطر ندارم جز رقص زیبای گل‌های روسری دورِ سرم.بر سرم رعد شده بود تا برق را از چشمانم بگیرد. سبزه‌های چشمانم را که چید شب از نگاهم رویید. دیگر هیچ جا را...»

_«مامان! مامان!»

ناخودآگاه زن خود را می‌بازد به صدای پسرش و نگاهش که در نگاه او زل می‌زند:

_ «چرا محمدحسین با پدرش بازار می‌رود
و بابای مریم برایش عروسک می‌خرد؟
چرا من با پدرم به بازار نمی‌روم
و از او دوچرخه نمی‌خواهم؟ اصلاً بابایم کجاست؟
چرا نمی‌آید؟»

این بار خودش را در هفت سالگی پسر گم می‌کند
اما متن را آرایش می‌دهد لبخندش:

_«پدرت می‌آید و تو می‌توانی ببوسی‌اش
و بابایی صدایش بزنی و خوب تماشایش کنی.»

_«مامان مگر نگفتی بابایی را شب تا صبح نگاه می‌کردی و هفت سال است که نیست؟ نه، من نمی‌خواهم آن قدر تماشایش کنم که زود تمام شود.»

🌫

قطره‌قطره بر سطرهای رختخواب
بدن خود را می‌باراند زن و سکوت اتاق را در خودش فرو می‌رود.
سقف، قرمز می‌پوشد.

_«خدای من، یعنی قفسِ استخوان‌هایم سزاوار اندامم شده‌اند؟!»

این سطر آبی می‌شود از بغض شکسته‌ی زن
از بس که عاشق شوهرش بوده
هر شب خودش را مملو از شعله می‌کند و هفت سال است که نام خود را قطره‌قطره به پای شعله‌هایش آب می‌شود.
خواب‌های بعد از نصف‌شب:

_«کاش روی برگه‌های مچاله‌ی زندگی‌ام هر چند سیاه ولی می‌ماندی.»

و زن هر صبح با بالش‌های خیس آن هم وقتی که خواب می‌روند درددل می‌کند:

_«آن قدر در گوشم از سپیدی‌های خودش خواند که سیاهش را پاره کردم و آن قدر گرمش شدم که سرما از یادم رفت.»

_«چرا باورش کردی؟»

_«از بس نیم‌کاسه‌اش رو بود که نمی‌شد کاسه‌ای را حدس زد. تا به خودم آمدم دیدم سیاهش شده‌ام. صدایش هم‌چنان در گوشم و خنده‌هایش که تمامم را گریه‌اش شدم.
او سنگ‌تر از آن بود که موم دست‌های من باشد.»
🌫
بالش زیر پای رؤیا می‌لرزد.

🌫

زن ناگهان از خواب بیدار می‌شود.

_«چرا بالش خیس است؟! دیشب که چشمانم بارور نبود!»

کاراکتری آگاه صدایش را مهمان می‌کند در متن:

_ «بالش که دروغ نمی‌گوید. این اشک‌ها از خواب دیشب رویش جا مانده.»

_«خدای من، این صدا...نکند دیوانه‌اش شده‌ام؟!»

زن در خودش می‌پیچد تا مگر گره را باز کند:

_«پسرم بابک جان، می‌شود بیدار کنی خوابت را؟»

_«مامان، بالشم... بالشم خودش را خیس کرده است.»

_«چرا خشکش زدی؟ مگر یادت نیست دیشب بابک هم در خوابت بود؟»

_«خدای من این صدا؟!
چرا نمی‌فهممش؟»

اتاق قهوه‌ای‌اش را خاکستری رنگ می‌زند.

_«به من فکر نکن. در تو مهمان شده بودم.دیگر باید بروم.»

_«وای، خدای من!
چه قدر شبیه صدای... آره بوی عطر خودش است!»

🌫

زن ناگهان از خواب بیدار می‌شود:

_«یعنی چه؟
همه را خواب بوده‌ام؟
پس این بالش خیس؟! این بوی عطر؟!»

زن با شتاب به اتاق پسرش می‌رود.
دستانش خیس بودن بالش بابک را فریاد می‌کشند.

🌫

زن ناگهان از خواب بیدار می‌شود.»




#آریو_همتی

#زرتشت_محمدی



#مکتب_اصالت_کلمه

#آکادمی_عریانیسم

#موسسه_قلم_سبز
__________________
👇👇👇
@sher_khobe
__________________
👇👇👇
@Maktabe_Oryanism