#دیدگاه این مطلب، در دو پست پی در پی ارائه میگردد
#بامداد_اعتماد1️⃣ بخش نخست
🖌 میان امنیت و آزادی، تضادی بنیادین وجود دارد. نادیده انگاشتن هر کدام از این دو هم نمیتواند دوام بیاورد. در نتیجه برای اینکه یک جامعه حیات سالمی داشته باشد، نیاز دارد که یک نقطه توازن پیدا کند. جایی که سطح قابل قبولی از امنیت، در مقابل سطح قابل قبولی از آزادی قابل تامین باشد.
در هر کشوری نهادهایی وجود دارند که مسئول تامین امنیتاند. طبیعیست که این نهادها تلاش کنند تا کنترل بیشتری را اعمال کنند. در یک ساختار سالم اما، نهادهای دیگری هم وجود دارند که بنا بر ماهیت خویش، به دنبال آزادی بیشترند. این نهادها هم در نقطه مقابل، فشار میآورند تا فضا بازتر گردد.
یکی از مسئولیتهای رهبر یک کشور، این است که آن نقطه توازن را پیدا کند. طبیعیست که نهادهای امنیتی در مواردی که امکان کنترل بیشتر به آنها داده نشده است، شکایت داشته باشند؛ و از آنسو هم کسانی که به دنبال آزادی بیشترند، از این که در فلان مورد خاص آزادی آنها محدود گردیده، ناراضی باشند.
تمام این بحثها در ایران دهه ۴۰ و ۵۰ هم وجود داشت. نیروهایی در آن فضا حضور داشتند که آزاد گذاشتن آنها، باعث میشد کل ساختار سیاسی نابود شود. مهار این گروهها هم بدون هزینه نبود؛ بر بخشی از آزادیهای موجود اثر میگذاشت. سطحی از محدودیت را، خواه یا ناخواه، شامل حال همه میکرد.
از آنسو برداشتن کامل محدودیتها هم عملا شدنی نبود. اسلامگرایان و چپها در فضای آن دوره، به راحتی از نردبان دموکراسی بالا میرفتند؛ و البته نخستین کاری که میکردند، بریدن پایههای نردبان بود. مردم هیچگاه نمیتوانستند از خلال روندهای دموکراتیک، این گروهها را از قدرت پایین بکشند.
در جزییات میشود ایراد گرفت؛ اما در یک نگاه کلی - مخصوصا با در نظر گرفتن حجم تهدیدها -
#شاه تا ۱۳۵۵ رهبری درخشانی را بر ایران اعمال کرد. در آن ۱۵ سال، ایران از سطح قابل قبولی از آزادی و امنیت بهرهمند بود؛ و این، درحالی بود که برنامه توسعه ایران، با سرعتی خیرهکننده به پیش میرفت.
اما مجموعه اتفاقاتی که در حوالی سال ۵۵ رخ داد، عملا یک معادله غیرقابل حل را در برابر شاه قرار داد. شاه از اوایل دهه ۵۰ میدانست که بیمار است. سال ۵۵ میفهمد که بیماری که بدان مبتلاست، سرطان است. گفته میشود که یکی از سوالات شاه از پزشکان این بوده که: آیا ۲ سال دیگر زنده میماند؟
#ولیعهد در این زمان ۱۶سال سن داشت. این، یعنی نمیشد آن میزان قدرتی که شاه در اختیار داشت را به
ولیعهد منتقل کرد. شاه در اوایل دهه ۵۰ به یک پروسه تدریجی انتقال قدرت فکر میکرد. اینکه در خلال یک دهه، مسئولیتها را به
ولیعهد بسپارد و در نهایت استعفا دهد. این برنامه، دیگر شدنی نبود.
آن سطح از کنترلی که شاه تا ۱۳۵۵ اعمال کرده بود هم عملا با مرگ شاه قابل ادامه دادن نبود. اگر شاه در ۵۷سالگی خودش را در آستانه مرگ نمیدید، اگر زودتر صاحب
ولیعهد میشد، ممکن بود انتقال قدرت به چنین بحرانی برنخورد. اما بهر صورت در ۱۳۵۵ این بحران به مهمترین چالش شاه بدل گردیده بود.
در مواجهه با آن بحران، نیاز بود قدرتی فضا را مدیریت کند. جاهایی که میشد در آنها چنین قدرتی را احیانا پیدا کرد هم چندان زیاد نبودند. یکی از این مراکز قدرت، قدرت خارجی - و به طور مشخص ایالت متحده - بود؛ ولی در سال ۱۳۵۵ و با به قدرت رسیدن کارتر، عملا چنین گزینهای دیگر در دسترس نبود.
نیروی دیگری که میشد تصور کرد چنین نقشی را بازی کند، رجال سیاسی عصر
#پهلوی بودند. شاه در اواخر دهه ۴۰ امیدوار بود که آن نقشی که فروغی در شهریور ۱۳۲۰ بازی کرد را، علم در زمان مرگ او، و فرآیند انتقال قدرت به
ولیعهد، بر عهده بگیرد. در ۱۳۵۵ مشخص بود که وضع سلامت علم، از شاه بدتر است.
⬇️⬇️