#پادزهری_بنام_عشق #قسمت_هفتمدکتر جمالی نگاهی به محسن کرد. با وجود نرسیدن به نتیجه، چهره اش هیچ گاه حکایت از یک فرد نا امید نمی داد.
- ولی تو نمیتونی بیشتر از یک سال دیگه واسه این پژوهش وقت بگذاری. اونوقت من به عنوان راهنمات زیر سوال میرم . متوجه منظورم که هستی؟
محسن جواب داد:
- مطمئن باش نمیگذارم تا اون موقع طول بکشه. من با افرادی که به نوعی دچار فراموشی شده اند ملاقات داشته ام. حتم دارم که میتونم به نتیجه دلخواهم برسم. حتی اگه شده یک ماده جدیدی کشف کنم به پادزهر «ورنا» میرسم.
- امیدوارم همینطور که میگی بشه.
دکتر جمالی این را گفت سپس مانند فنری که از جایش دررفته، از روی صندلی اش پرید. سرش را به سرعت بالا گرفت به طوری که صدای مهره های گردنش به گوش محسن رسید. و بعد با هیجان گفت:
- اصلا فراموش کرده بودم به چه خاطر اومدم اینجا. باید خیلی سریع بریم دفتر رئیس.
او دستان محسن را گرفت و او را به دفتر دکتر طبا برد. هنگامی که آن ها به دفتر ریاست رسیدند، دکتر جمالی دستان محسن را رها کرد. آنگاه همچون کسی که پس از مدت ها معشوقه خود را میبیند، به سمت دکتر طبا حمله کرد و دستانش را به گرمی فشرد .
دکتر طبا شخصی تقریبا خوش تیپ و 45ساله بود. او چشمانی مهربان و زبانی مهربان تر داشت. دو سالی می شد که، ریاست دانشکده را بر عهده گرفته بود. فوق العاده باهوش و البته محافظه کار بود. او با وجود کمیِ سوابق اداری و مدرک قابل توجه دانشگاهی، این سِمَت را از عمویش، که در وزارت علوم مقام بالایی داشت، به دست آورده بود. بر خلاف این نوع انتصاب؛ در واقع او فرد میانه رو و معتدلی به شمار می رفت. به همین دلیل در مدتی نسبتا کوتاه، نه تنها احترام و علاقه استادان و دانشجویان، بلکه نظر تمامی زیردستان و حتی افراد متفرقه ای که به نوعی با این محیط سر و کار داشتن را نیز جلب کرده بود. مهمترین ویژگی او که زبان زد اطرافیانش بود، مهربانی و گذشت بسیار، نسبت به دیگران بود. و خصوصیت دیگری که فقط خودش از آن آگاهی داشت، این بود که هیچگاه به دنبال دردسر برای خودش و مدیریتش نمی گشت. و به طرز بسیار ظریفی به همراه جهت باد تغییر موضع می داد. به خاطر همین ویژگی ها، کادری را هم که انتخاب کرده بود، از استادان و استاد یاران گرفته تا معاونانش، از غربال گزینش مخصوص به خودش عبور می داد. و تنها کسانی موفق به رد شدن از سوراخ های ریز این غربال می شدند که، اولاً روابط عمومی بالایی در ارتباط با مراجعانشان داشته باشند و ثانیاً از نظر سیاسی متمایل به هیچ حزب و گروهی نباشند. به همین دلایل دانشکده پزشکی تهران به یک استثنا بین ادارات دولتی تبدیل شده بود، که تعداد ناراضیانی که از این مکان خارج می شوند را انگشت شمار می کرد. تنها کسی که دکتر طبا در انتصابش هیچ نقشی نداشت، همان شخصی بود که هم اکنون دستانش را می فشرد. دکتر جمالی با وساطت شخص وزیر به عنوان یکی از استاد یاران در این دانشکده پذیرفته شده بود، به همین دلیل دکتر طبا هیچگاه نتوانسته بود حس خوبی به او پیدا کند.
دکتر طبا با دیدن دکتر جمالی لبخندی زورکی به لب آورد و گفت:
- بالاخره اومدین؟ خیلی وقته منتظرتونم.
جمالی پاسخ داد:
- اوه ببخشین که یکم دیر شد. خب اینم جناب دیبا. البته میتونم حدس بزنم که چه کاری باهاشون دارین.
سپس لحظه ای درنگ کرد و ادامه داد:
- در مورد موضوع رسالشه؟ درسته؟
و پس از بیان این فرضیه خودش را عقب کشید. و به چشمان دکتر طبا زل زد و منتظر پاسخش ماند. دکتر طبا تبسمی کرد. بی درنگ رویش را به طرف محسن تغییر داد و گفت:
- بله همینطور که دکتر جمالی گفتن هدف از دعوت شما، موضوع پژوهشتونه.
لبخند نچندان محسوسی بر لبان محسن آشکار شد. با تعجب گفت:
- در مورد موضوع رسالم؟ نمیدونم چرا امروز با هرکی ملاقات میکنم به نوعی به این موضوع گیر میده؟ مگه مشکلی پیش اومده؟
دکتر طبا گفت:
- لطف کن بشینین تا براتون توضیح بدم.
محسن روی یکی از صندلی هایی که به طرز منظمی جلوی میز ریاست چیده شده بودند، نشست. و به تبع او دکتر جمالی نیز یکی از صندلی ها را برای نشستن انتخاب کرد.
محسن گفت:
- خیلی خب، میشنوم آقای طبا.
دکتر طبا که همزمان با خودکارش بازی میکرد، با صراحت هرچه تمام گفت:
- موضوع رسالت رو هرچه زودتر باید تغییر بدی.
محسن به جای پاسخ سکوت کرد. جمالی نیز که به خوبی از پاسخ محسن آگاه بود، در حالی که لبخندی تعجب آمیز به لب آورده بود گفت:
- میدونی چی میگی دکتر؟ اصلا در جریانید دکتر دیبا چند وقته دارن روی این موضوع کار می کنند و چقدر برایش زحمت کشیده اند؟
دکتر طبا رو به محسن گفت:
- مطمئن باش در انتخاب موضوع جدیدت دانشگاه کوچکترین سختگیری نخواهد کرد. و تو به راحتی میتونی در جلسه دفاعش حضور پیدا کنی و مدرکت رو به راحتترین شکل ممکن به دست بیاری.
محسن از جایش برخاست و با همان آرامش همیشگی بدون اینکه آشفتگی درونیش را بعد از این درخواست نشان دهد گف