«نونخامهای با کار اضافه»
#وصلهپینه#امیرمحمد_طهماسبی ❇️ «خب. شماره چند گفتی؟»
«دم وندینگ سر صحبتو باز نکن. ضایعه!»
با خنده برگشتم سمتش، ولی کاملا جدی بود: «خب مگه پاستیل نمیخواستی. کدومشو بگیرم. زودتر بگو این پسرا منتظرن پشتمون.»
پسرا از پشت بلند گفتن «نه آقا! راحت باشید. همیشه اینجاییم. فقط پاستیلا تموم نشه»
با خنده برگشتم، ولی اونام کاملا جدی بودن. دکمه کنسل رو زدم و برگشتم گفتم «چرا اینقدر همه جدیان امروز؟»
🔸 از جلو وندینگ رد شدیم. گفتم «چیزی شده؟»
«بله! الان سال آخرته، ولی هنوز بیکاری. یه قرون درنمیاری. فقط با دوستات کف دانشکده ول میچرخین و وقت تلف میکنین» چند ثانیه به کف زمین خیره شدم.
«خب دارم برای خودت میگم. ناراحت شدی؟»
«نه. داشتم فکر میکردم.»
«به چی؟»
«به اینکه الان اون دختره اومد پاستیل هندونهای رو برداشت.»
تا اومد عصبانی شه گفتم: «خب الان چهکار کنیم؟ برای دانشجوی مکانیک کار با حقوق خوب هست؟ آقایون شما بگید. هست؟»
«آره. ما یه ماهه اینجاییم روزای کاری»
«پولم میدن؟»
«نه، ولی اگه بتونی سر صحبتو با یکی که باباش پولداره باز کنی نونت تو روغنه»
«عجب ایده ناب...» بهم چشم غره رفت. «چیز. نابهجایی! دانشجوی مملکتاید شما. خجالت بکشید!»
🔸 از دانشکده خارج شدیم تا بریم سمت در انرژی.
«امیر! وایسا وایسا، جباری چه خبره؟»
«عه! آفرین. خدایا حکمتتو شکر. چه بهموقع»
«امیر
نمایشگاه کاره. عالیه. امیر میشنوی؟ امیر؟»
داشت دنبالم میگشت. براش دست تکون دادم تا بالاخره تو صف نسکافه پیدام کرد: «چرا اینجایی؟»
«مگه نسکافه نمیخواستی؟»
«نه! بنر
نمایشگاه کار به این بزرگی رو نمیبینی؟ همهاش فکر شکمتی. یهکم بزرگ شو»
چند ثانیه به کف زمین خیره شدم.
«خب دارم برای خودت میگم. ناراحت شدی؟»
«نه. داشتم فکر میکردم»
«به چی؟»
«به اینکه سهتا لیوان مونده، ولی چهارنفر جلومونن. باید وایسیم کلی حالا»
تا اومد عصبانی شه گفتم «شوخی کردم. بریم غرفهها رو ببینیم. دیگه میخوام آیندهنگر باشم» «آفرین. همین درسته.»
«پس ببین من دیدم دو نفر با دانمارکی و نون خامهای اومدن بیرون. تو از اینور برو، من از اونور. تا تموم نشده، غرفهاش رو پیدا کنیم.» با خنده برگشت سمتم، ولی کاملا جدی بودم.
🔸 نمایشگاه شلوغ بود و هرکی با یه پوشه داشت بین غرفهها چرخ میزد. هرچی گشتیم موقعیت شغلی مناسب دانشجوی مکانیک پیدا نشد. داشتم عصبانی و ناامید میشدم تا اینکه «امیر. وایسا وایسا. اون غرفه نونخامهایه»
«نونخامهای چیه؟ دنبال شغلم. آیندهمهها.»
«نه. میگم اونو ببین. نوشته مهندس مکانیکم میخوان.»
بالاخره مثل اینکه شغل ایدهآلم رو پیدا کردم؛ نونخامهای و مهندسی مکانیک، همزمان!
🔸 «سلام! من دانشجوی مکانیکم و دنبال یه موقعیت شغلی مناسب میگشتم.»
«سلااااام. بله بله. منم دانشجوی مکانیک همینجا بودم. بهترین غرفه اومدی، اگه گفتی چرا؟»
«حقوق و مزایای بالا؟ همه مثل خانوادهایم؟»
«نه! نونخامهایامون تازهاس. بفرمایید.»
تا اومد عصبانی شه آقاهه گفت «شوخی کردم. چون منم دقیقا یه زمانی تو موقعیت شما بودم و از راهی که اومدم راضیم.»
«خب شما کارتون چیه؟»
«من اینجا هستم تا به شما بگم برای دانشجوی مکانیک کار هست.»
«خب! درسته. من قراره چهکار کنم؟»
«همین دیگه. شما میای جانشین من میشی به دانشجوهای مکانیک میگی کار هست.»
«خب اونوقت شما کجا میرید؟»
«اپلای میکنم و این چرخه تکرار میشه.»
«شما الگو ما دانشجوهایین. چجوری انقد راحت میرید؟»
چند ثانیه به کف زمین خیره شد: «برای مام وطن میگم آخه. ناراحت شدین؟»
«نه. داشتم فکر میکردم.»
«به اینکه اون دختره نونخامهای آخرو برداشت؟»
«آره.» جفتمون خندیدیم، انگار خود آیندهام با خود الآنم داشت حرف میزد.
«خب امیر عالیه. آقا ببخشید اون فرم رو میدید؟ رزومهات رو آوردی؟»
رزومه رو فرستادم و قرار شد از اول ماه با شرکت آشنا شم و شروع کنم. روزی بهتر از این نمیشد دیگه. البته چرا، امروزی که توش تعداد لیوانای نسکافه یکی بیشتر میبود.
t.me/sharifdaily/9343@sharifdaily