«انقلاب»
#قسمت_ششمبه قلم
#ارزاندو واژه نیما و خیانت خیلی از هم دور بودند همان اندازه که دنیای نیما از بچه های معمولی شهرستانی. در واقع نیما آدم سالمی بود و لحظه ای به خیانت فکر نمیکرد. از نگاه او قدم هایش در همان خطوط ترسیمی انقلاب بود اما انقلاب ذهن او نه انقلاب مجید ها. او می خواست بنا به مصلحت اهل دانشگاه عمل کند و اگر حرف از فروش خوابگاه زده بود واقعا فکر میکرد به صلاح همه است که کارها اینطور پیش برود.
مجید و نیما هر دو طلا داشتند اما مجید جهانی اش را داشت. از همان زمان دوره در باشگاه با هم رفیق بودند.
آن هیئت شامل مدیران سابق دانشگاه در واقع برای پروژه مشترک دانشگاه و بنیاد نخبگان که بعد از انقلاب نیمه کاره مانده آمده بودند. مجید و نیما این پروژه را کلید زده بودند. نیما هنوز پیگیرش بود ولی مجید حالا کارهای خیلی مهمتری را روی زمین میدید. تعمداً دروغ مذاکره را مطرح کرده بود وگرنه میدانست قضیه چیست . او هم مثل نیما آدم بدی نبود ولی مصلحت هایش را لایق قربانی کردن خیلی چیزها می دانست باز هم مثل نیما. خشم و تعجب توامان نیما را هل داد به سمت تریبون. با هر نفسش روزهای رفاقت و این همه قصه هایشان به در و دیوار قلب و مغزش چنگ می انداخت. مجید حتما دیوانه شده. به سیم آخر زده وگرنه این دروغ و بی معرفتی از او بعید بود. روز قبل در اتاق به نیما و محسن گفته بود دست به هرکاری میزند تا تفکر نیما را از حکومت ساقط کند.
مجید از قبل به چند نفر سپرده بود که جلو نیما را بگیرند و هوکنان او را عقب بزنند. همین هم شد و نیما قبل از اینکه بتواند دفاعی کند مجبور به ترک جمع شد و رفت سمت دفتر.
نیما حالا که متهم شده پیشنهاد وزارت بیشتر در ذهنش بالا پایین میشود. میتواند بودجه قابل توجهی بگیرد و به دانشگاه سرو سامانی بدهد در عوض آرام آرام اصلاحات فرمایشی و البته جزئی را در دانشگاه پیاده سازی کند...
🤝 ارزان سه نفر را برای ادامه دادن داستان به چالش کشید:
مهدی مهدوی
احسان شریفی
فرنوش هاشمی
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadminhttps://t.me/sharifdaily/1432@sharifaily