مادر، خواهر پنج-شش روزه ام را بغل زد و با پدرم از در بیرون رفتند. فقط شنیدم که مادر می گفت: « بچه خیلی حالش بده. نمی تونه شیر بخوره. » باید می رفتند پشت آبادی می ایستادند تا اولین ماشین گذری، آن ها را به شهر ببرد. تمام ماشین
های آبادی
های اطراف
روی هم به تعداد انگشتان دست هم نمی شدند. نمی دانم چه قدر معطل شده بودند اما حتما اولین ماشین گذری آن هارا سوار کرده است. از آبادی تا شهر، بیش از یک ساعت راه بود.
آن ها رفتند و ما از آنها بی خبر. نزدیک غروب، پدر و مادر خسته از راه رسیدند. غم از چهره هایشان می بارید. بچه پیچیده در بغچه ای در آغوش مادر بود. من و بچه
های دیگر به سمت مادر دویدیم تا خواهرکمان را بعد از یک روز دوری ببینیم. مادر اما بی آنکه حرفی بزند با حرکت دستانش به ما فهماند:
- جلوتر نیاید، نمیشه بچه رو ببینید.
#سیداکبر_میرجعفریبرشی از کتاب
#ریختن_نور_روی_شاخه_های_پایین(زندگی نوشت)
نشر
#شهرستان_ادبکانال تخصصی کتب
#شعر و
#داستان :
@ShahrestanAdabPub