صدای تازه به گوشم میرسد، صدای حرف زدن. به زحمت توی مه میبینم که به سیاهی نزدیک میشوم. خشکی است.
نمیدانم چرا اصلاً به فکرم نمیرسد که نجات پیدا کردهام و هوار نمیکشم: "أنا هنا! أنا هنا! " حالا چند نفر قایق انداختند به آب و دارند میآیند سمتم. نزدیک که میشوند اسلحههاشان را میبینم که به سمتم نشانه رفتهاست. اگر توی فکر فرار باشم - که نیستم - تنها کار این است که خودم را بیندازم توی آب اما قبل از اینکه دست به کاری بزنم یک نفر میپرد توی قایق.
زیاد دیدهام که مردن چه شکلیست اما نمیدانم چه طعمیست.
#زهرا_ثابتیبرشی از مجموعه داستان گروهی
#عطر_عربیزندگی و زمانه
#مدافعان_حرمبه انتخاب
#فیروز_زنوزی_جلالینشر
#شهرستان_ادب@ShahrestanAdabPub