#داستان_ایران #برشی_از_یک_کتاب بعد از مرگ پدر، كفشهايش را برداشتم و فندك قرمزش را. ازش پرسيدهبودم: " كمي زنانه نيست؟"
" زنانه مگر چه عيبي دارد؟ زنانهها كه قشنگترند. اگر ايراد نميگرفتند مثل بلوز تو را تنم ميكردم."
و دست كشيدهبود روي تور دور يقهام.
" اين كه خيلي بهتر از اين يقه انگليسيهاي زمخت است. اين جايش را هم دوست دارم."
چاك كوچك لبه آستينم را ميگفت.
عنوان کتاب:
#پری_فراموشینویسنده:
#فرشته_احمدیلینک این کتاب:
https://goo.gl/BCimFB@sahreketab