داستان #دوازده_رخ بخش ۱۰ برگ ۲
نبرد #بیژن_و_هومان
شگفت آمدش سخت و برگشت از اوی
سوی کردگار جهان کرد روی
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز جان سخنگوی و روشنروان
توی تو که جز تو جهاندار نیست
خرد را بدین کار پیکار نیست
مرا ز این هنر سر به سر بهره نیست
که با پیل کین جستنم زهره نیست
به کین سیاوش بریدمش سر
به هفتاد خون برادر پدر
روانش روان ورا بنده باد
به چنگال شیران تنش کنده باد
سرش را به فتراک شبرنگ بست
تنش را به خاک اندر افگند پست
گشاده سلیح و گسسته کمر
تنش جای دیگر دگر جای سر
زمانه سراسر فریب است و بس
به سختی نباشدت فریادرس
جهان را نمایش چو کردار نیست
سپردن بدو دل سزاوار نیست
بترسید از او یار هومان چو دید
که بر مهتر او چنان بد رسید
چو شد کار هومان ویسه تباه
دوان ترجمانان هر دو سپاه
ستایشکنان پیش بیژن شدند
چو پیش بت چین برهمن شدند
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همان است و بگشاد بند
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
بشد ترجمان بیژن آمد دمان
به کوه کنابد به زه بر کمان
چو بیژن نگه کرد ز آن رزمگاه
نبودش گذر جز به توران سپاه
بترسید از انبوه مردم کشان
که یابند ز آن کار یکسر نشان
به جنگ اندر آیند بر سان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه
برآهخت درع سیاوش ز سر
به خفتان هومان بپوشید بر
بر آن چرمهٔ پیلپیکر نشست
درفش سر نامداران به دست
برفت و بر آن دشت کرد آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
چو آن دیدهبانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور
بدیدند ز آن دیده برخاستند
به شادی خروشیدن آراستند
طلایه هیونی برافگند زود
به نزدیک پیران به کردار دود
که هومان به پیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار
درفش سپهدار ایران نگون
تنش غرقه مانده به خاک اندرون
همه لشکرش برگرفته خروش
به هومان نهاده سپهدار گوش
چو بیژن میان دو رویه سپاه
رسید اندر آن سایهٔ تاج و گاه
به توران رسید آن زمان ترجمان
بگفت آنچ دید از بد بدگمان
هم آنگه به پیران رسید آگهی
که شد تیره آن فر شاهنشهی
سبک بیژن اندر میان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سیاه
چو آن دیدهبانان ایران سپاه
نگون یافتند آن درفش سیاه
سوی پهلوان روی برگاشتند
وز آن دیده گه نعره برداشتند
وز آنجا هیونی به سان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند
که بیژن به پروزی آمد چو شیر
درفش سیه را سر آورده زیر
چو دیوانگان گیو گشته نوان
به هر سو خروشان و هر سو دوان
همی آگهی جست ز آن نیوپور
همی ماتم آورد هنگام سور
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
دمان پیش فرزند بنهاد روی
چو چشمش به روی گرامی رسید
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
بغلتید و بنهاد بر خاک سر
همی آفرین خواند بر دادگر
گرفتش به بر باز فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
وز آنجا دمان سوی سالار شاه
ستایش کنان برگرفتند راه
چو دیدند مر پهلوان را ز دور
نبیره فرود آمد از اسب تور
پر از خون سلیح و پر از خاک سر
سر گرد هومان به فتراک بر
به پیش نیا رفت بیژن چو دود
همی یاد کرد آن کجا رفته بود
سلیح و سر و اسب هومان گرد
به پیش سپهدار گودرز برد
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گرفت آفرین پس به دادار بر
بر آن اختر و بخت بیدار بر
به گنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامهٔ خسروان
گهربافته پیکر و بوم زر
درفشان چو خورشید تاج و کمر
ده اسب آوریدند زرین لگام
پریروی زرین کمر ده غلام
بدو داد و گفت از گه سام شیر
کسی ناورید اژدهایی به زیر
گشادی سپه را بدین جنگ دست
دل شاه ترکان به هم بر شکست
همه لشکر شاه ایران چو شیر
دمان و دنان بادپایان به زیر
وز اندوه پیران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
به نستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
به کین برادر نسازی درنگ
به ایرانیان بر شبیخون کنی
زمین را به خون رود جیحون کنی
ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کینه و کارزار
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را به گاز آوری
چو رفتی به نزدیک لشکر فراز
سپه را یکی سوی هومان بساز
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم
@shahname_ferdoosi