داستان #دوازده_رخ بخش ۱۰ برگ ۱
نبرد #بیژن_و_هومان
وزآن جایگه روی برگاشتند
به شب دشت پیکار بگذاشتند
به لشکرگه خویش بازآمدند
بر پهلوانان فراز آمدند
همه شب به خواب اندر آسیب شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب
سپیده چو از کوه سر بردمید
شد آن دامن تیره شب ناپدید
بپوشید هومان سلیح نبرد
سخن پیش پیران همه یاد کرد
که من بیژن گیو را خواستم
همه شب همی جنگش آراستم
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
به گلگون بادآورش برنشاند
که رو پیش بیژن بگویش که زود
بیایی دمان گر من آیم چو دود
فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
سپهدار هومان بیامد چو گرد
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
چو بشنید بیژن بیامد دمان
بسیچیده جنگ با ترجمان
به پشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ
زره با گره بر بر پهلوی
درفشان سر از مغفر خسروی
به هومان چنین گفت کای بادسار
ببردی ز من دوش سر یاددار
امیدستم امروز کین تیغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
که از خاک خیزد ز خون تو گل
یکی داستان اندر آری به دل
که با آهوان گفت غرم ژیان
که گر دشت گردد همه پرنیان
ز دامی که پای من آزاد گشت
نپویم بر آن سوی آباد دشت
چنین داد پاسخ که امروز گیو
بماند جگر خسته بر پور نیو
به چنگ منی در به سان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو
خروشان و خون از دو دیده چکان
کشانش به چنگال و خونش مکان
بدو گفت بیژن که تا کی سخن
کجا خواهی آهنگ آورد کن
به کوه کنابد کنی کارزار
اگر سوی زیبد برآرای کار
که فریادرسمان نباشد ز دور
نه ایران گراید به یاری نه تور
برانگیختند اسب و برخاست گرد
به زه بر نهاده کمان نبرد
دو خونی برافراخته سر به ماه
چنان کینهور گشته از کین شاه
ز کوه کنابد برون تاختند
سران سوی هامون برافراختند
برفتند چندانک اندر زمی
ندیدند جایی پی آدمی
نه بر آسمان کرگسان را گذر
نه خاکش سپرده پی شیر نر
نه از لشکران یار و فریادرس
به پیرامن اندر ندیدند کس
نهادند پیمان که با ترجمان
نباشند در چیرگی بدگمان
بدان تا بد و نیک با شهریار
بگویند از این گردش روزگار
که کردار چون بود و پیکار چون
چه زاری رسید اندر این دشت خون
بگفتند و ز اسبان فرود آمدند
به بند زره بر کمر برزدند
بر اسبان جنگی سواران جنگ
یکی برکشیدند چون سنگ تنگ
چو بر بادپایان ببستند زین
پر از خشم گردان و دل پر ز کین
کمانها چو بایست برخاستند
به میدان تنگ اندرون تاختند
چپ و راست گردان و پیچان عنان
همان نیزه و آب داده سنان
زرهشان در آورد شد لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
دهنشان همی از تبش مانده باز
به آب و به آسایش آمد نیاز
پس آسوده گشتند و دم برزدند
بر آن آتش تیز نم برزدند
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
چو برق درفشان که از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ
ز آهن بدان آهن آبدار
نیامد به زخم اندرون تابدار
به کردار آتش پرندآوران
فرو ریخت از دست کنداوران
نبد دسترسشان به خون ریختن
نشد سیر دلشان ز آویختن
عمود از پس تیغ برداشتند
از اندازه پیکار بگذاشتند
از آن پس بر آن بر نهادند کار
که زور آزمایند در کارزار
بدین گونه جستند ننگ و نبرد
که از پشت زین اندر آرند مرد
کمربند گیرد کرا زور بیش
رباید ز اسب افگند خوار پیش
ز نیروی گردان دوال رکیب
گسست اندر آوردگاه از نهیب
همیدون نگشتند ز اسبان جدا
نبودند بر یکدگر پادشا
پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پیکار یکبار دم برزدند
گرفته به دست اسپشان ترجمان
دو جنگی به کردار شیر دمان
بدان ماندگی باز برخاستند
به کشتی گرفتن بیاراستند
ز شبگیر تا سایه گسترد شید
دو خونی از این سان به بیم و امید
همی رزم جستند یک با دگر
یکی را ز کینه نه برگشت سر
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
از آن رنج و تابیدن آفتاب
وز آن پس به دستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور
بخورد آب و برخاست بیژن به درد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
تن از درد لرزان چو از باد بید
دل از جان شیرین شده ناامید
به یزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
اگر داد بینی همی جنگ ما
بر این کینه جستن بر آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ
سیه گشت از درد رخ چون چراغ
بدان خستگی باز جنگ آمدند
گرازان به سان پلنگ آمدند
همی زور کرد این بر آن آن بر این
گه این را بسودی گه آن را زمین
ز بیژن فزون بود هومان به زور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
ز هر گونه زور آزمودند و بند
فراز آمد آن بند چرخ بلند
بزد دست بیژن به سان پلنگ
ز سر تا میانش بیازید چنگ
گرفتش به چپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست
فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش به سان یکی اژدها
بغلتید هومان به خاک اندرون
همه دشت شد سر به سر جوی خون
نگه کرد بیژن بدان پیلتن
فگنده چو سرو سهی بر چمن
@shahname_ferdoosi