🌷 #هر_روز_با_شهدا_١٣٣٤#محسن_آمریکایى🌷یک روز صبح که دورهم جمع شده بودیم و حرف می زدیم، درِ بند باز شد و چند عراقی وارد شدند و گفتند: «ابوترابی، بیا بیرون.» وحشت کردیم، ولی آقای ابوترابی گفت: «ناراحت نباشید، چیزی نیست.» همراه آنها بیرون رفت و دو، سه ساعت بعد در حالی که معلوم بود حسابی او را کتک زده اند، به سالن بازگشت. عده ای از بچه ها گفتند: «
محسن آمریکایی به دلیل همکاری با عراقی ها دیگر ننگ ما شده است و باید او را بکشیم .»
🌷موضوع کشتن
محسن در ميان بچه ها پخش شد تا به گوش حاج آقا ابوترابی رسید. او، در حالی که به شدت ناراحت بود، همه را جمع کرد و گفت: «هیچ کس حق ندارد از جانب خودش فتوایی علیه دیگری بدهد. اسلام حساب و کتاب دارد.»
محسن آمریکایی هم گوشه ای ایستاده بود و حرف های حاج آقا را گوش می داد و جیک نمی زد. عده ای از بچه ها چند بار
محسن را کناری بردند و او را نصیحت کردند، ولی گوشش بدار نبود. او مى گفت: «من نمی توانم مثل شما زندگی کنم!! حال و حوصله سختی کشیدن را ندارم.»
🌷چند بار حاج آقای جمشیدی با او صحبت کرد، ولی او بی شرمانه فریاد زد: «چه شده؟ از جانم چه می خواهی؟ بابا من از شما خوشم نمی آید! می فهیمد؟» هر چقدر بچه ها به او نزدیک تر مى شدند، او عاصى تر مى شد و بیشتر براى بچه ها حرف درست می کرد. به خاطر نامردی های او شدت عمل عراقی ها در برابر بچه ها بیشتر و خطرناک تر مى شد.
🌷یک شب، که بیشتر بچه ها خواب بودند. حاج آقا ابوترابی او را صدا زد و نزد خویش نشاند و گفت: «پسرم، این راه عاقبت ندارد، تو جوانی. نماینده یک مملکتی. حیف نیست مزدور عراقى ها بشوی و دوستان و هم وطن هایت را لوبدهی؟» در حاليکه قیافه حق به جانبی به خودگرفته بود ، گفت :«ببین آقا سيد، من جاسوسی برای عراقی ها را یک افتخار می دانم و ول کن این کار هم نیستم. تو هم تلاش بیهوده نکن!»
🌹بخشی از خاطرات آزاده سردار علی اصغر گرجی زاده برگرفته از کتاب «زندان الرشید»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات⚘شهید گمنام⚘:
@shahidsharmandeim