شهدا شرمنده ایم

#طنز
Канал
Логотип телеграм канала شهدا شرمنده ایم
@shahidsharmandeimПродвигать
57
подписчиков
8,72 тыс.
фото
2,02 тыс.
видео
638
ссылок
سلام عزیزان هی دم زدیم از یاد یاران و شهیدان اما وفای بر شهیدان را یادمان رفت ادمین کانال @arainezhad 🌷ثبت کانال در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی🌷 http://t.center/itdmcbot?start=shahidsharmandeim
#طنز_جبهه



طلبه های جوان👳 آمده بودند برای #بازدید 👀 از جبهه.
0⃣3⃣ نفری بودند.
#شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی!😜
مثلاً می‌گفتند:
#آبی چه رنگیه برادر؟!🤔

#عصبی 😤 شده بودم.
گفتند:
بابا بی خیال!😏
تو که بیدار شدی، #حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎

دیدم بد هم نمی‌گویند!🤔🤗😂
خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم!😉
👨👨👦👦بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه #قرارگاه تشییعش کنند!
فوری #پارچه سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و #قول گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش 🚿 بچه‌ها و راه افتادیم🚶.
#گریه و زاری!😭
یکی می‌گفت:
ممد رضا!
#نامرد! 😩
چرا تنها رفتی؟ 😱
یکی می‌گفت:
تو قرار نبود #شهید شی!
دیگری داد می‌زد:
شهیده دیگه چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده؟
یکی #عربده می‌کشید! 😫
یکی #غش می‌کرد! 😑
در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و #شیون راه می‌انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه‌ها!
#جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا📿 که فکر می‌کردند قضیه جدیه،
رفتند #وضو گرفتند و نشستند به #قرآن 📖خواندن بالای سر #میت!
در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم:
برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک #نیشگون محکم بگیر!😜😂
رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!😭
منم می‌خوام باهات بیام!😖
بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان #جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه می‌خندیدیم.😂😂😂
خلاصه آن شب#تنبیه 👊 سختی شدیم.





⚘شهید گمنام⚘:
@shahidsharmandeim
#طنز_جبهه

حرف از شهادت شده بود و هرکسی چیزی می‌گفت: «نوبت که به معاون گردان رسید گفت: «من اگر شهید بشوم فقط غصهٔ سی‌وپنج روز مرخصی‌ام را می‌خورم که نیستم بروم!»😂
‏منم از همین تریبون روز خبرنگارو به خاله و عمه و مادر بزرگم تبریک میگم که همه اخبار فامیلو پوشش میدن😅
#روز_خبرنگار
#طنز
@shahidsharmandeim
منشاء پیدایش لوس بازی های جلو دوربین📸😬😜
اولش از جبهه بود😂😍


@shahidsharmandeim

#ای‌جان😍 #طنز
#شهید_محمود_باقری_جمعی
#شهدای_دفاع_مقدس
‌•
#طنز_گونـــــہ😂

همه مؤمنان باید یکے 😎☝️🏻
رو داشته باشن بعد از افطار ↻
بہشون پیام بده،
بپوش بریم آب‌هویج بستنے بزنیم...🍺

#مومنان_گوش_فرادهید🙁☝️
#چنینم_آرزوست👀🙃

🥀@shahidsharmandeim
#طنز_جبهه 😃
#جشنواره_عید_تا_عید ❤️

خیلی شوخ بود.😎
هر وقت بود خنده هم بود.😀
هر جایی بود در هر حالتی دست بردار نبود.🤓

خمپاره که منفجر شد ترکش که خورد گفت: «بچه ها ناراحت نباشید، من می روم عقب، امام تنها نباشد.»✌️😳

امدادگرها که می گذاشتندش روی برانکارد، از  ツ  خنده روده بر شده بودند.😂😂

😂😂😂
👇
@shahidsharmandeim
#طنز_جبهـہ_ها

😊 آقاے نورانـے سـوختہ 😊

بعد از سه ماه دلم براى اهل و عيال تنگ شد و فكر و خيالات افتاد تو سرم.
مرخصے گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما كاش پايم قلم مےشد و به خانه نمے رفتم.
سوز و گداز مادر و همسرم يك طرف ، پسر كوچكم كه مثل كنه چسبيد بهم كه مرا هم به جبهه ببر، يك طرف.
مانده بودم معطل كه چگونه از خجالت مادر و همسرم در بيايم و از سوى ديگر پسرم را از سر باز كنم.
تقصير خودم بود.
هر بار كه مرخصے مے آمدم آن قدر از خوبے ها و مهربانے های بچه ها تعريف مے كردم كه بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند ، چه رسد به يك پسر بچه ده ، يازده ساله كه كله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مے سوخت كه همراه من بيايد و پدر صدام يزيد كافر! را در بياورد و او را روانه بغداد ويرانه اش كند.
آخر سر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادكش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ريخت و كولے بازى درآورد تا روم كم شد و راضى شدم كه براى چند روز به جبهه ببرمش.
كفش و كلاه كرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه.
شور و حالش يك طرف ، كنجكاوى كودكانه اش طرف ديگر.
از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مى پرسيد.
-اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
- بابا چرا اين تانك ها چرخ ندارند ، زنجير دارند؟
- بابا اين آقاهه چرا يك پا ندارد؟
- بابا اين آقاهه سلمانے نمى رود اين قدر ريش دارد؟
بدبختم كرد بس كه سؤال پرسيد و منِ مادرمرده جواب دادم.
تا اين كه يك روز برخورديم به يك بنده خدا كه رو دست بلال حبشى زده بود و به شب گفته بود تو نيا كه من تخته گاز آمدم.
قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد.
پسرم در همان عالم كودكے گفت:
«بابايى مگر شما نمى گفتيد رزمندگان ما همه نورانے هستند؟»
متوجه منظورش نشدم:
- چرا پسرم ، مگر چے شده؟
- پس چرا اين آقاهه اين قدر سياه سوخته اس؟
ايكى ثانيه فهميدم كه منظورش چيه ؛ كم نياوردم و گفتم:
«باباجون ، او از بس نورانے بوده صورتش سوختہ ، فهميدی!»😂


منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚
@shahidsharmandeim
#طنز_جبهـہ

😂ریشتو روی پتو میزاری یا زیرش؟😂

بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم، يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟
حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...
حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
- مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
- هيچي حاجي همينجوري!!!
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...

حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرورمي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.
جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.
يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟


📚منبع :نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53


@shahidsharmandeim
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#طنز
📽کلیپی از ارتش عربستان
💠 بچه ها خیلی خطرناکند پخش کنید تا همه آمادگی داشته باشن😜😂

🔹🔸🔹🔸🔹
@shahidsharmandeim
😂 #طنز_جبهه

🔹اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجی، بچه ها مجبور بودند در حضور افسران عراقی مصاحبه کنند.
میکروفون را گرفتند جلوی یکی از رزمنده ها، افسر عراقی پرسید پسر جان اسمت چیه؟
و او جواب داد: #عباس
اسم پدرت چیه: مش #عباس
اهل کجایی: بندر #عباس
کجا اسیر شدی: دشت #عباس
افسر عراقی که فهمید جوان ایرانی او را دست انداخته است با لگد به ساق پایش کوبید و گفت دروغ می گویی.
اسیر جوان در حالی که خودش هم خنده اش گرفته بود، گفت: نه به حضرت #عباس😂

@shahidsharmandeim

🌸خــــادم الــشهــــدا🌸
نشر معارف شهدا در تلگرام.
#طنز_جبهه 😆

💫روحیه دادن به سرباز زخمی💫

بعد از عملیات کربلای ۸ ما جز گردان حضرت معصومه بودیم، ۴ شب تو خط عراق، تو کانال دوئیجی بودیم، یه جائی هم بود به نام سه راهی مرگ معروف بود، شبی که من وارد شدم ساعت حدود ۲ نصف شب بود، صبح شد ما اومدیم دوشکا و خمپاره¬ها و قناصه-هامون رو مستقر بکنیم، آتش یه مقداری سبک شده بود. همینطور که توی خط، بین دو خاکریز پائین می¬رفتم، یکی از این نیروهایی که ۱۵، ۱۶ سال هم بیشتر نداشت، گفت: حسن‌آقا بگو من چکار کنم؟ گفتم: تا آتش کَمِه، برای خودت چند تا گونی بذار پشت دژ، توی کانال نمی¬خواد بری. گفت: چَشم، ما یه مین گوجه ای جلوی پامون بود،

گفتیم: بزنیمش بره کنار ، پابزاریم روش… . پیش خودم گفتم: ولش کن، کاری به ما نداره ماهم کاری بهش نداشته باشیم. به این نیروی تحت امرمون گفتم: کاری با من نداری؟ گفت: نه حسن آقا. ما یک قدم از این بنده خدا رد شدیم بریم باقی نیروها رو ببینیم چکار می‌کنند، ی‍‍‍ِدفعه صدا بلند شد: «بُوم» ما به خیالمون خمپاره ۶۰ اومد، برگشتیم دیدیم رو همون مین پاگذاشته، گفتیم: چطور شدی مهدی؟ گفت: حسن آقا ببین … . این پا و پوتین رو کنده بود به پوست آویزون بود، بچه بود و طاقت زیادی هم نداشت، گفتم به بچه ها بَرِش دارید بگذاریدش توی کانال تا من برم و برگردم. ما رفتیم ته خط برگشتیم،

دشمن شروع کرد به ریختن آتیش، خمپاره همینطور می اومد، ما رسیدیم بالای سر نیروی خودمون، خُب وقتی فرمانده می رسه بالا سر نیروی زخمیش، نیرو خواسته‌هایی داره، باید دلداریش بده که یِکم تحمل کن، اشکال نداره، الان آمبولانس می¬یاد، اگر امدادگره، پاش رو درست کنه، یِهُو اون نیرومون به ما همچین کرد، حسن‌آقا دردم زیاده، چکار کنم؟ مام باید می گفتیم: چیزی نیست جونم، عزیزم، گفتم : اَشهَدْتُ بگو جونم، اشهدتُ بگو جونم، یه نگاه چپی به ما کرد، گفتم: بگو حسین! حسین‌جون! اشهدتو بگو که گفتیم فکر کرد داره میره روبه شهادت.

📌لطفا رسانه باشید و با نشر مطالب کانال، در 🌷ثواب🌷 شریک باشید.

💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@shahidsharmandeim
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
🌴🌷🌴@SHAHIDSHARMANDEIM
🌷🌴
🌴

#طنز_جبهه

ایست
در روزهای سخت دفاع45 روزه ی خرمشهر، یک بار در خانه های پیش ساخته متوجه حضور یک عراقی شدیم. آهسته با هم هماهنگ کردیم و قرار شد یکی از دوستان برای دستگیری او جلو برود. آن شخص سلاح خود را مسلح کرد و آهسته به عراقی ها نزدیک شد و در نهایت اسلحه اش را به سوی او گرفت و گفت:«ایست و گرنه دست ها بالا» عراقی می خواست عکس العمل نشان بدهد که ما از پشت کمین گاه بیرون آمدیم و او را مجبور کردیم تسلیم شود. در حال تخلیه ی عراقی بودیم که به آن شخص گفتم:«فلانی قرار بود تو به زبان عراقی ایست بدهی و به زبان عربی با او صحبت کنی، چه طور شد این جملات را گفتی.» او نگاهی به من کرد و گفت:«آقای پوربزرگ به خدا آن قدر هیجان زده شده بودم که نمی دانستم به چه زبانی با او صحبت کنم.» گفتم:«این بار اول بود، برای دفعات بعد سعی کن بر اعصابت مسلط شوی و درست صحبت کنی. گفت:«مگر من چه گفتم؟» گفتم:«تو به اسیر عراقی گفتی: ایست! وگرنه دست ها بالا.» او لبخندی زد و گفت: دفعه ی بعد می گویم «قف والا take your hands up »
راوی: سرهنگ علی رضا پوربزرگ

🌷 🌴 🌷 🌴 🌷 🌴 🌷 🌴 🌷
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
🌴🌷🌴
🌷🌴
🌴

#طنز_جبهه
آجیل مخصوص

شوخ طبعی اش باز گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت: نمی دم که نمی دم.
آخر یکی از بچه ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل می خوری؟ بگیر، تنها می خوری؟ بگیر.
و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود.
همگی سر کار بودیم.
مجله جاودانه ها، شماره مجله:49
@shahidsharmandeim
🌷 🌴 🌷 🌴 🌷 🌴 🌷 🌴 🌷