یا الله...
❤️عاشقانه های شهدا
❤️💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕پسر عمه م بود
😊با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم...
مثه برادرم بود...
❤سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه...
زیر چشمی میدیدمش...
که موقع برگشتنم از مدرسه...
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون...منتظر...
کوچه رو قرق میکرد تا کسی مزاحمم نشه
😡صبر میکرد تا من بیام و رد شم...
❤بی هیچ حرفی...
به خونه که میرسیدم خیالش راحت میشد...
۱۶سالم بود که اومد با پدر مادرم صحبت کرد... اومده بود خواستگاریم
🙈💕مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی...
با زود ازدواج کردن و...
با نظامی ازدواج کردن من مخالفه...
بابامم تبعا مخالف بود...
ولی اون سمج گفته بود...
"اگه این کار نشه،خودمو از هواپیما میندازم پایین
😡!"
مادرم گفت:
"اگه خود ملیحه نخواد چی
🤔؟!"
گفت:
"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم
😔😓جهیزیه شم خودم تهیه میکنم
😥بعدشم میرم ناپدید میشم
😓💔وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست...
گفتن برو با ننه بابات بیا...
قبل رفتن گفت:
"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...
💕"
وقتی فهمیدم شوکه شده بودم
😦😳...یه باره ازش متنفر شدم
😡😣...
مهری که بعنوان پسر عمه بهش داشتم هم از دلم پاک شد
😒ازش بدم اومده بود...
مادرم سعی میکرد متقاعدم کنه واسه این ازدواج...
💕گفتم:"مگه من تو این خونه اضافه م که میخواید ردم کنید...
💔شما که همش با زود ازدواج کردنم مخالف بودید...نمیخواااام
😡هر طوری بود متقاعدم کرد...
آخرشم گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بعله رو گفته بودم دیگه
😊بخاطر خاطرات دوران بچگی
👧👦تصورش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد
ناراحتیم زیاد طول نکشید...
گمونم تا غروب همون روز
😌!!!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم
😍😍😍با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری
☺️💍#حکایت_همچنان_باقیست...
#شهید_عباس_بابایی @shahidsharmandeim