آقا محمدتقی وخواب قبل از شهادتش..
🌷🍃همه مون کوله پشتی ها وکیفامون وعقب گذاشته بودیم ولی محمدتقی میگفت من که چیزی ندارم ونذاشته بود...
تااینکه توی سررسیدی که داشت آخرین یادداشت هاش و..آخرین وصیت هاش و..نوشت
🌿 و بعد خودش کوله پشتی ش رو برد عقب..
اومدیم سمت انتهای خط عمار وبیسیم هارو پخش کردن...
یکی از بچه های افغانی محمدتقی رو دید وشروع کردن به خوش وبش کردن..
ظاهرا از دوستای سفرقبلی سوریه بود که دراون زمان مجذوب اخلاق سالخورده شده بود..
درهمون موقع یهو یه خمپاره توی ده متری ما زده شد.. ومن رفتم سمت محمدتقی دیدم خودش وسپر اون افغانی کرده بود که دوستش طوریش نشه..
🌷شب اومدیم سنگر استراحت کنیم..
اون قدر کار میکرد و چند برابر بیشتر از حد
توانش زحمت می کشید که شبا از خستگی میفتاد..
فقط دولقمه غذاخورد و خوابش برد..
نیمه های شب
#محمود_رادمهر🌹 به بیسیم محمدتقی مدام پیام می داد که
کل نیروهاتون توی سنگر باشن ونگران نباشید ..
جلوی مواضع تون رو وخط دشمن رو قراره بمباران کنیم..واتیش خودیه وبرای ماست..
محمد و بیدارکردیم وگفتیم
رادمهر همچین پیامی داده..
رو کرد به من وگفت: من یه خواب دیدم...
🌷گفتم چه خوابی؟ گفت: هیچی، هیچی..باشه بعدا میگم..
فردای اون روز موقع دیده بانی ازش پرسیدم که چه خوابی دیده بودی دیشب؟
با شوخی وخنده گفت: من؟ من خواب دیدم؟ شوخی کردم..
سنگر پشتیبانی که ما توی اون بودیم روی یه تپه
واقع شده بود و بلندترین جای اون خط بود....
سنگری که بودیم بزرگ بود حدود 15متر عرض داشت..
اول ظهر ازونجایی که همیشه دائم الوضو بود یه گونی توی سنگر افتاده بود اون وسجاده ش کرد ونمازش وخوند..
کم کم از ساعت یک، خمپاره های دشمن شروع شد...
🌿رفت سرکشی به نیروها وسمت خط
#سیدرضا_طاهر رفت
وتوی این یک ساعت همه ی خطوط رو کنترل وپیج می کرد ..
اون موقع دیدیم بارانی از آتش تهیه روی سرمون میباره..
دشمن دیگه هرچی در بساط داشت روی سرمون میریخت..
کپسولی، جهنمی، خمپاره 60، خمپاره 120 و...
میدونستیم بعد شلیک این خمپاره ها قراره بیان جلو..
🌿(خاطرات سرگرد شهید محمدتقی سالخورده)
🌷( 4 )
ادامه دارد...
🌷@shahid_salkhorde🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸خاطره ۵ قسمتی
راوی: آقای حسین مولوی