- آقای بهشتی! میشه این آقای کلاته بیاد برنامهٔ ما برای داوری؟
- آره! چرا نشه.
بعدش هم طوری بهم نگاه کرد که: «خب دیگه، بریم. اوکی شد.» و من مات مانده بودم که این بابا چه میگوید!
خیلی سریع چند ورقه داد دستم و از غرفه کشاندن بیرون. برگهٔ داوری برای مسابقهٔ
#کتاب_شو بود؛ یا چیزی شبیه به این عنوان.
آقای مجری و سه دارو دیگر هم روبهروی جمعیت نشسته بودند. من که هنوز نمیدانستم چه خبر است، ناخواسته و بی توجه از بین مجری و دوربین و جمعیت رد شدم و رفتم نشستم روی تنها صندلیِ خالیِ کنار داورها. هنوز سرم توی برگه های توی دستم بود که مجری رو به جمعیت گفت: چقدر ریلکس! و ملت خندیدند! از جلوی دوربین رد شده بودم؛ خودم هم خندیدم.
کسانی قرار بود بر اساس کتابهایی که خوانده اند، اجرا داشته باشند. موارد داوری هم: تسلط به کتاب بود و کیفیت اجرا و نوع ایده برای معرفی کتاب.
خانم جوان و محجبه ای به عنوان نفر اول آمد روی سن.
- اسم من زینبه. از اون اول هم از این اسم خوشم نمیومد. نمیدونم چرا این این اسمو روم گذاشتن.
خانم جوان مکثی کرد.
- پدر و مادرم منو رها کرده بودن؛ من و دوتا خواهرامو.
جمعیت یکدفعه ساکت شد.
- من و خواهر بزرگه مو یه خانمی به فرزندی قبول کرد. البته موقتی بود. بعد از مدتی که بزرگ شدیم، اونم ما رو رها کرد. منو خواهرم با هم کار میکردیم و زندگی مونو میچرخوندیم.
مجری برنامه وقت را گوشزد کرد و اینکه هنوز چیزی دربارهٔ کتاب نگفته است. آخرش هم گفت: سه دقیقه بیشتر وقت ندارید.
- لطفا بهم استرس ندید. شاید خارج از برنامه صحبت کرده باشم، اما میخوام حرف خودمو بزنم. دنبال برنده شدن هم نیستم.
جمعیتی که هر شب از سر و صدایشان توی سالن نمایشگاه عاصی بودم، امشب سراپا گوش شده بودند و جیکّشان درنمیآمد.
- من محمدحسینو از کتاب
#عمار_حلب شناختم و بعد،
#قصه_دلبری.
سعی میکرد به خودش مسلط باشد. به سختی و شمرده شمرده حرف میزد. اما مطمئنم واژهها را خودش انتخاب نمیکرد.
- اولش حال و حوصلهٔ خوندن کتابو نداشتم. اما چون همنام پسرم، محمدحسین بود، یک شب از سرِ بیخوابی رفتم سراغش و شروع کردم به خواندن.
دوباره مکث کرد و اینبار دست کشید به چادرِ روی سرش.
- من از زمان دختریم، اینطوری نبودم.
جمعیت، همگی هنوز ساکت بودند. میدانستند زینبِ جوان هنوز حرفش را نزده است.
- محمدحسین، پدر و برادر نداشته ام شد.
حرفش را نگذاشتند درست و حسابی تمام کند. مجبور شد حرف آخر را سریع بگوید.
- محمدحسین منو
#چادری کرد. محمدحسین پدر و برادر نداشته ام شد...
.
تمام نمره را از من گرفت.
او کتاب را زیسته بود.
.
پ.ن: در حاشیه نمایشگاه کتاب قم.
تبریک به آقای محمدعلی جعفری، نویسندهٔ کتاب.
پ.ن: تا پایان برنامه دو دفعه میکروفن را گرفتم و گوشزد کردم که
#او #کتاب_را_زیسته و چه چیزی از این بهتر؟؟!!!
#قصه_دلبری#شهید_محمدحسین_محمدخانی#شهید_مدافع_حرم#محمدعلی_جعفری🆔 @shahidmohammadkhani