وقتی دو برادرم شهید شدند،پدرم خیلی صبور بود. یادم ميآید وقتي #محمدرضا#پنج_سال داشت بہ خانه پدریام رفته بودیم. مشغول کار بودیم که یکباره پنجره آهني از لولا خارج شد و افتاد روے سر محمدرضا که زیر پنجره نشسته بود.
جمجمهاش شکسته بود،وقتي خودم را بہ محمدرضا رساندم،از سرخي خوني که در آن غوطهور شده بود، شوکه شدم و ناخودآگاه گفتم: چقدر خون تو قرمز است. 📎مثل خون شهید میماند...😔
همان موقع پدرم هم که آنجا بود رو به محمدرضا کرد و گفت: محمدرضا، تو نباید بہ مرگ عادے بمیرے،تو هم باید #شهید شوے...🌺