🔹بچه ها را جمع کردند👥 توی میدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود #آیت_الله_موسوی اردبیلی برایمان سخنرانی کنند🎤. لابلای صحبت هایشان گفتند: #امام فرمودند، من به پاسدارها خیلی علاقه دارم💞، چرا که پاسدارها #سربازان_امام_زمان (عج) هستند.
🔸کنار #محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم🎧. وقتی آیت ا... اردبیلی این حرف را گفتند، یک دفعه دیدم محمود رنگش عوض شد😨؛ بی حال و #ناراحت یک جا نشست😓
🔹مثل کسی که #درد_شدیدی داشته باشد. زیر لب می گفت: "لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همین اوضاع و #احوال را داشت. تا آن موقع این جوری ندیده بودمش🚫.
🔸از آن روز به بعد هر وقت #کلاس می رفت، اول از همه #کلام_امام را می گفت، بعد درسش📖 را شروع می کرد.
🔹می گفت: اگر شما کاری کنید که #خلاف اسلام باشد، دیگه #پاسدار نیستید❌، ما باید اون چیزی باشیم که #امام می خواد👌.
🔹شغل امیر طوری بود که به عنوان #گارد حفاظتی کشتیها ⛴به مأموریتهای برون مرزی میرفت. همیشه احتمال #شهادتش بود ⚡️اما هیچ وقت از شهید شدن🕊 با من حرفی نمیزد
🔸اما چند ماه #آخر گاهی حرفهایی میزد که همیشه با واکنش، اشک 😭و اعتراض من روبهرو میشد. چند باری که گفت دوست دارد #شهید شود من دلخور میشدم 😔و میگفتم حق نداری زودتر از من بروی.
🔹وقتی بیتابی من را میدید، میگفت: بسیار خب! #شهادت لیاقت میخواهد، پس خودت را ناراحت نکن🚫. سرش را خم میکرد و میگفت اصلاً #باهم شهید میشویم و میخندید😄.
🔸من خیلی به امیر وابسته بودم💞 و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب میکرد، #ناراحت بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت میرفت امکان نداشت دو ساعت⌚️ از هم بیخبر باشیم. همیشه یا زنگ میزد☎️ یا پیام میداد که #حالش خوب است و نگرانش نباشم☺️.