#قسمت_3⃣
2⃣.
🌷چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد
😢.
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...
😔درباره اینکه با چادر با وقارترم
😑خواستم چادرمو بردارم
😐ولی نه...
😔😔.
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟
😯من به خاطر خدام چادری شدم.
😕به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...
😕حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!
😯. .
.
ولی
😢ولی خدایا این رسمش بود...
😔منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!
😔خدایا رسمش نبود...
😕من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم
😔منو چیکار به بسیج؟!
😢اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!
😔اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟!
😢چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!
😢با ما دیگه چرا
😔😔.
.
ولی خیلی سخت بود
😢من اصلا نمیتونم فراموشش کنم
😢هرجا میرم
😔هرکاری میکنم
😔همش یاد اونم
😢یاد لا اله الا الله گفتناش
😕یاد حرفاش
😔یاد اون گریه ی توی سجده نمازش
😢میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
.
.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت
😔.
.
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...
😯.
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
.
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم
😑.
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
.
نمیدونستم برم یانه...
😕مرگ و زندگی؟؟؟!
😨چی شده یعنی؟!
😯اخه برم چی بگم؟!
😕برم که باز داغ دلم تازه بشه؟!
😔ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش
😑...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه
😔 نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
.
نمیدونم...
😕.
ادامه_رمان
نویسنده:
👇🌷#سید_مهدی_بنی_هاشمی