تقریبا 30 سالش بود. از تو آموزشی باهاش شدم. موهای بچه ها رو ماشین میکرد. روپوش زده بود شبیه قصاب ها شده بود، بهش میگفتیم قصاب! به خاطر تمرینات سخت و نفسگیر و دوری خانواده بچه ها خیلی از لحاظ جسمی و روحی خسته بودند. یک روز که نزدیک اذان ظهر برای نماز چند دقیقه ای به همه استراحت داده بودند، من و دوستم سیدجواد نشسته بودیم که مهدی اومد پیشمان نشست و گفت چیه پکرین، تو خودتونین ،یکم با من صحبت کنین حالتون خوب بشه. دوستم سیدجواد به مهدی گفت: مهدی تو زن و بچه نداری؟ مهدی گفت:چرا دوتا بچه دارم. ما بهش گفتیم مهدی تو دلت برا زن و بچت تنگ نمیشه؟ یه دفعه دیدم مهدی روشو کرد اون طرف... وقتی روشو برگردوند چشاش پر اشک شده بود و گفت: چرا، دلم تنگ میشه ، ولی عشق بیبی زینب دیوونم کرده مهدی از توی آموزشی همش میگفت: من شهید میشم و ما بهش میخندیدم، نگو اون راست میگفت و ما نمی فهمیدیم.
یک روز برای ناهار چلو برگ آوردند ، عجب چلو برگ دبشی هم بود انگار از رستوران های خود تبریز آورده بودند. وقتی سفره را انداختیم و خواستیم غذا بخوریم آقا مهدی گفت : صبر کنید ! ، بی سیم زد به خط تا مطمئن شود که از همین غذا به بچه های خط که در اول در گیری ها هستند هم رسیده یا نه ، تا مطمئن نشد لب به غذا نزد ، او تا این حد اخلاص داشت وهر چیزی را که برای خودش می خواست ، ،برای دیگرا ن هم می خواست ، اگر امکاناتی بود که بقیه نمی تونستند از آن استفاده کنند او هم از آن امکانات استفاده نمی کرد به خاطر همین کارهایش بود که بر دل های بچه ها حکومت می کرد....