🔰امین قبل #خواستگاری به حرم🕌 حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که #حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است👌 کسی را میخواهم که این #ملاکها را داشته باشد...»
🔰بعد رو به #حضرت_معصومه (سلام الله) ادامه داده بود « #خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد📝 نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او #هم_نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد✅»
🔰امین میگفت: « #هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم❌ اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، #ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
🔰مادرش که موضوع مرا با #امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام #زهرا را شنید، گفته بود موافقم✅!به خواستگاری برویم!☺️ میگفت «با #حضرت_معصومه معامله کردهام.»
ما با خانواده امير هم محلي هستیم اونا چند كوچه بالاتر از ما ميشينن تا قبل از اینکه به خواستگاري من بيان امير رو نديده بودم!اما متوجه شدم خودش من رو انتخاب كرده😌من رو تو مسير امامزاده ديده و به خانوادش من رو براي ازدواج معرفي كرده بود..كه براي همين پا پيش گذاشت و وصلت انجام شد.یکسال بعد از عقدمون قرار بود ازدواج کنیم..اما از اونجا که امیر امام حسین(ع) رو خیلے دوست داشت،تمام سرمایش رو جمع کردو برای مراسم امام حسین(ع) یه علم خرید و علمدار شد..بعد از اون بود که بالاخره تونست یه خونه بخره..که به میگفت این خونه رو از امام حسین(ع) داریم
قرارمون این بود که مراسم عروسی نگیریم و فقط یه سفر به مشهد بریم و زندگیمون رو شروع کنیم..چون قصدمون این بود که شروع زندگیمون ساده باشه..و ترجیح میدادم چون خونه خریده بود اول زندگی فشار مالی بیشتری بهش وارد نشه
همیشه پیگیر اخبار جنگ در سوریه بود و غبطه دوستاش رو میخورد که اونا به جنگ میرفتند...به منم میگفت که خیلی دوست داره بره...من میگفتم بزار حداقل یک مقدار طعم زندگی رو بچشیم...یه مقدار باهم باشیم...اون وقت از این حرفها بزن..اما یک دفعه رفت..انگار شهادت را خیلی بیشتر از من دوست داشت...