حتما مطالعه شود:
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود من وکمیل خونه بودیم وکمیل بهم گفت میای امشب بریم مسجد گفتم بریم..پاشدم آماده شدم قرآن ومفاتیح رو گرفتم وکمیل هم لباس مشکیش رو پوشید وموتور رو روشن کرد ورفتیم امامزاده عبدالله بابل..کنار امامزاده مدرسه ای بود که حیاطش رو آماده کرده بودن برای خانم ها و محوطه امامزاده هم برای آقایون.من رفتم توی حیاطش نشستم وچنددقیقه نشد که کمیل زنگ زد به گوشیم وگفت عزیز گرمت که نیست؟هواخوبه؟«من به گرما حساس بودم وکمیل هم نگران بو که اذیت نشم»گفتم نه عزیزم هواخوبه گرمم نیست وخیالش راحت شدو گوشی رو قطع کرد.مراسم
شب احیا شروع شد دلم آشوبی بود.. دعای جوشن کبیر..اولین شبی بود که از طول عمرم که حال غریبی داشتم. تو دلم با خدا معامله هایی کردم قلبم توی فشار بود..مراسم تموم شد ومن رفتم بیرون منتظر کمیل بودم که بیاد بیرون وبریم خونه..بعد چنددقیقه کمیل با لباس خیس که کلی عرق کرده بود،وچشمای زیبایی که از شدت گریه پشت اون پلکهای بلندو پرپشتش قرمز شده بود اومد بیرون ووقتی نگاهش کردم یه لبخندی زد واومد بیرون وگفت قبول باشه باهم سوار موتور شدیم وتو راه برگشت گفت مریم جان یه چیزی میگم ولی نباید گریه کنی«چون هروقت از شهادتش حرف میزد من گریه میکردم»گفت ممکنه من یه روزی به شهادت برسم شاید این بار که رفتم دیگه برنگردم«ماه رمضون یکماه قبل شهادتش بود اون زمان»خیلی باهام صحبت کرد که اگه به شهادت برسم تو سختی
های خیلی زیادی در پیش داری.خیلی اذیت میشی مشکلات زیادی پیش رو داری ولی محکم باش وتوکلت به خدا باشه مطمئن باش که منم همراه وکنار توام وتنهات نمیذارم.میخوام صبر زینبی داشته باشی.من پشت موتور آروم وبی صدا داشتم گریه میکردم..کمیل پرسید چیشد؟گریه که نمیکنی؟من فقط یک طرف صورتم رو گذاشتم پشتش وبه گریه هام ادامه دادم،کمیل یه نفس عمیق کشید وهردو تا خونه سکوت کردیم.خدا میدونه چه آشوبی تو دلم بود ودل کمیل چقدر بیقرار بود
چندروز بعد برای آخرین بار رفت ماموریت و تقریبا پانزده روز بعد به شهادت رسید....
«
#به_نقل_از_همسرشهید»
#شهید_مصطفی_کمیل_صفری_تبار#ستوان_یکم_پاسدار#یگان_ویژه_صابرین#مدافع_وطن#شب_های_احیا#به_نقل_از_همسرشهید#شهادت_آذربایجان_غربی_سردشت_ارتفاعات_جاسوسان#درگیری_باگروهک_تروریستی_پژاک#تاریخ_شهادت_سیزدهم_شهریورسال_نود#تکاوران_نظامکانال رسمی عاشقان شهید کمیل صفری تبار
@shahid_komeyl_safaritabar