Смотреть в Telegram
🌸((از شرم قطره های عرق بر پیشانی اش می لغزید))🌸 🌹((قسمت دوم ))🌹 گفتم: _(( چرا باید شوخی کنم؟؟؟می توانید از خود او بپرسید..شما خیلی راحت و ساده پیش او بروید و بگویید برادر چطوری؟تیمسار بابایی همین است که می بینید... شاید شما باااااارها اورا دیده اید شاید همین شخص پیت بنزین شما را برایتان حمل کرده و داخل باک هلیکوپتر شما خالی کرده باشد...اما شما او را نشناخته اید...)) @shahid_abbas_babaeii یکی از انها گفت: _ما خجالت می کشیم.. بعد از من خواستند تا نزد عباس بروم و او را به جمع انان دعوت کنم...نزدیک عباس رفتم.. او تمام حرف های ما را شنیده بود... نگاهی به من کرد و گفت: _((خورشیدی!! ببین چجوری محفل این بنده های خدا رو به هم زدی... بعد ادامه داد: _اخر برادر من چرا باهاشون بحث کردی؟می گذاشتی هرچه می خواهند بگویند...)) گفتم: _نتوانستم خود را کنترل کنم...حالا بلند شو پیش انها برویم.. @shahid_abbas_babaeii عباس با اصرار من بلند شد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود و زیر لب با خود چیزی میگفت به طرف انها رفتیم... وقتی رسیدیم همگی از جا برخواستند و احترام گذاشتند..سپس عذر خواهی کردند.. عباس همچنان سر به زیر انداخته بود....در ان سرما قطرات عرق را دیدم که بر پیشانی او می لغزید... 🇮🇷((خاطره از تیمسار خلبان شهید خورشیدی از همرزمان شهید بابایی))🇮🇷 ************************* 🌹((جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج)و شادی روح پرفتوح شهید خورشیدی و شهید بزرگوار بابایی 🌹فاتحه وصلوات🌹بفرستید))🌸 ************************* 🇮🇷((کانال سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی))🇮🇷👇👇 @shahid_abbas_babaeii
Love Center
Love Center
Бот для знакомств